کلپورگان
درگیری فکری داشتم که اگر جاده کلپورگان را تانکرهای سوختبر اشغال کنند،مسیر دایره وار سرگرمیهایم چقدر کوچکتر می شود؟مثل سیر تکاملی داروین می شود که با گذشت زمان ضعیف ترها خودبخود کنار خواهند رفت. و بعد با خود کلنجار رفتم که نظریه داروین بود یا یک دانشمند دیگر؟.با وجود چرخش نظریه داروین در مغزم،دوباره خود را در همان مسیر خطرناک یافتم،با این تفاوت که تانکر پشت سرمان دستش را از بوق برداشته و فقط بر سرعتش افزوده بود.این بار خورشید در حدی بالاتر از افق ایستاده و هنوز در دنیای غرب سقوط نکرده بود.مردمان در گذر بودند.کارگاه سفالگری باز بود.داخل نرفتیم.گویی فقط برای طوافش آمده باشیم.در انتهای دیگر خیابان ،بستنی فروشی جلوی نمازخانه زنان باز بود و مردی رهگذر کنارش با ولع سیگار می کشید.شاید راننده یکی از همان تانکرهای غول پیکر سوختکش بود.زنان و کودکان مسافر در زیر سایه درختان نخل و کنار جوی روان آب ،نشسته بودند.ملای مسجد زودتر از آنچه فکرش را می کردم،اذان گفت.انگار برای نماز خواندن عجله داشته باشد.داخل نمازخانه پر از زن و کودک بود.کودکان ردیف به دیوار تکیه زده بودند.منتظر مادرانشان بودند که نماز بخوانند.اینبار فرش نمازخانه پر از خاک بود.حصیر کهنه ای که گوشه نمازخانه پهن بود،گرد و غبارش نمایان نبود.انگار خاکها را در دلش پنهان کرده باشد،حصیر ریزبافت بود.از نقش و طرح منظمش معلوم بود که دستانی ماهر آن را بافته و شاید به مسجد هدیه داده است.نماز را کنار کودکان خواندم،در حالیکه ششدانگ حواسم به مارمولکی بود که روی دیوار روبه رویی می خزید و حواسم را پرت می کرد.نماز که تمام شد.یکبار دیگر تار و پود حصیر کهنه را از نظر گذراندم،منظم درهم قفل شده و هنرمند بلوچ نقشی زیبا آفریده بود.