زیارت
شرکت گاز کوچه ها را دریده و نظم زندگی آدمها را به هم زده است.از کنار تل خاکها مسیر را می پیماییم تا به آرامستان برسیم.باد شروع به وزیدن می کند.چنان می وزد که هر لحظه انتظار داری لباست را از تن بکَند.همراهم می گوید"بیا برگردیم."می گویم"تلاش باد بیهوده است.برنمی گردیم"در گورستان وقتی به مزار پدر می رسیم و کنارش می نشینیم.دنیا آرام می گیرد.گرد و غبار کنار می رود و فقط دختری می ماند که به سنگریزه های مزار پدرش خیره شده است.حتی فاتحه خواندن هم یادش رفته است. در میان امنیت لحظه یی که احساس می کند،دیگر کاری از دست طبیعت ساخته نیست.دختری خستگیهای تابستان را کنار مزار پدرش جا می گذارد.پدری که با وجود نبودنش همچنان قهرمان است.در مسیر برگشت باد آرام گرفته ؛دیکر بر سر و روی دیوارها و آدمها نمی کوبد.همراهم می گوید"باد آرام گرفته است"