نفرت
مرگ زنان قبیله را بار دیگر دور هم جمع کرده بود.ملا زینب بالای منبر رفته بود و زنان مجلس گِردش حلقه زده بودند.داستان تکراری قوم بنی اسرائیل را تعریف می کرد.دو انگشتری بزرگ با نگین های قرمز و آبی در انگشتان دستش خودنمایی می کرد.حدس اینکه قیمتش چقدر است،سخت بود.عتیقه و گران قیمت به نظر می رسید.شاید میراثی خانوادگی بود.از دوران کودکی او را می شناختم.از همان روزهایی که دبستان می رفتم،او و زنان دهکده مخالف سرسخت درس خواندن در مدارس بودند.بعدها که مکاتب دینی زنان اختراع شد و قرآن خوانها به درجه استادی مکاتب رسیدند،وقتی وادار به آموزش قرآنی زنان بی سواد و باسواد شدند.قدر و قیمت سواد مدرسه ای برایشان روشن شد و دست از سر دخترانی چون من برداشتند.برایشان سرگرمی جدیدی مهیا شده بود که امتیازات دنیوی و اخروی بسیاری داشت یا حداقل از نار جهنمی که امثال من را تهدید می کرد در امان بودند.چانه ملا گرم گرفته بود.داستان بنی اسرائیل به مرحله عذاب و کیفرش رسیده بود و من غرق خاطرات دختری بودم که با مشقت درس دنیوی خوانده و ره به جایی نبرده...