اسپنتان

ریگ زرگران

این بار مسیر رو به غروب خورشید را در پیش گرفته بودیم.من تازه از بستر سرما یا کرونا برخاسته بودم.میل به رفتن نداشتم.گویی از گور برخاسته بودم.موهایم پریشان و رنگ صورتم رنگ پریده و زرد بود.حتی به خودم زحمت یک آرایش ساده نداده بودم.از شهر آدمها خارج شدیم .حوصله دیدن مناظر اطراف را نداشتم.چشم انداز فقط کوه و دره و بیابان بود.پناهگاهی امن برای دزدان که با اختراع بالگرد و هواپیما از امنیت افتاده بود.ماشین های سواری در جهت مخالف به تاخت در حرکت بودند تا صاحبانشان را به مقصد برسانند و دوباره راه رفته را بازگردند.بعد از طی مسیری که به نظر بسیار طولانی می رسید به مقصد رسیدیم."ریگ زرگران"در موردش افسانه های زیادی شنیده بودم.مردمان می گفتند"این ریگ فناناپذیر است و هر کس آن را جابه جا کند.جن های نگهبان ان را دوباره به جای اولش ،یعنی همین تپه ای که من نظاره گرش بودم،باز خواهند گرداند."مردان،زنها و کودکان روی تپه شنی در حرکت بودند.کودکان شادی می کردند و روی شنها رو به سرازیری سر می خوردند.من از همان اول مسیر خسته بودم.در خود توان رفتن تا قله را نمی دیدم و ترجیح دادم که کنار ماشین بنشینم.اما اصرار پسرم وادار به حرکتم کرد.نمی دانم تا رسیدن به قله چند بار در مسیر نشستم،اما آخر صعود کردم.این بار از آن بالا دنیای زیرپا تماشایی نبود.من سرگیجه و حالت تهوع داشتم و به مرز موت رسیده بودم.آن بالا زیاد ننشستم.زود راه سرازیری را در پیش گرفتم.شن های داغ زیر پایم ،التهاب درونم را کمی آرام کرده بود.ذهن اراجیف بسیار می بافت و هر لحظه انتظار داشتم که حرفهایش به حقیقت بپیوندد.مار یا عقربی از درون شن ها سر بلند کند و پایم را بابت تجاوز به حریمش نیش بزند.وقتی به دامنه رسیدم،نفس راحتی کشیدم.به قله و مردها نگاهی انداختم"آنها قویترند.خدا آنها را قویتر آفریده است."این جمله ای بود که در ذهنم تکرار می شد.در مسیر برگشت به شهر آدمها، حالم بهتر شده بود.برای پسرم ،مطالبی از تاریخ بلوچستان می گفتم.نمره تاریخم تعریف چندانی نداشت.من سالها علوم خوانده بودم نه تاریخ بلوچستان!

Espantan شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۲ 4:33
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان