ملاقاتی
خانه اش در کوچه پس کوچه های آخر روستا است.وارد که می شوی،بعد از حیاطی کوچک به راه باریکی می رسی.از راه باریکه که می گذری به اتاق بی بی می رسی.من دهها کتاب جنایی و جادوگری خوانده بودم و از همان لحظه که پیرزن اصرار کرده بود که به خانه اش بروم در شک و دودلی رفتن و نرفتن گیر افتاده بودم.آخر گفته بود،زمستان گذشت و بهار هم به نیم رسید ،باز هم دلت برایم تنگ نشده که به دیدنم نمی آیی ؟اگر دلت هم تنگ نشده باشد به خاطر ثواب دیدار از بیمار به دیدنم بیا!یا به خاطر طلب دعایی که در حقت بکنم و من ناچار پذیرفته بودم که به دیدارش بروم.به سرعت آماده شدم و زمانی که خواستم از در بیرون بروم.عقل نهیب زد که تنها نروم.ناچار شماره ماهاتون را گرفتم و او مشتاق ،آمادگی اش را اعلام کرد.ماهاتون به شوخی می گوید"چادرش سر میخ دیوار آویزان است و یک چادر سر کردن ،نیاز به زحمت زیادی ندارد."کنار در منتظرش می ایستم و او زودتر از آنچه فکر می کنم،در کوچه ظاهر می شود.بعد از احوال پرسی همراهش می شوم و راه می افتم.می گوید"چطور یاد همسایه قدیمی تان افتاده ای؟مریض شده است ؟"می گویم"نه!ولی اصرار دارد که به دیدارش بروم که دلتنگ شده است."ماهاتون دیگر سوالی نمی پرسد.ویراژ موتوریها و دوهزارها فرصت سخن گفتن را می گیرد.آخر به در خانه بی بی می رسیم.زنگ درب را می فشارم و منتظر می مانیم.ماشین زانتیا نقره ای رو به رو ترمز می کند.پسرهای جوان می خندند و می گویند"کسی در را برایتان باز نمی کند.پاهایتان خسته می شود "و باز عر می زنند و به راه خود می روند.ماهاتون گوشش کمی سنگین است و متوجه حرف لاتها نمی شود.می گوید"اینها چه گفتند؟"می گویم"با خودشان بودند."عاقبت نوه بی بی در را باز می کند.سلامی می دهم و می پرسم"بی بی خانه است؟"با سر تایید می کند.راه باریکه را در پیش می گیریم و به در اتاق بی بی می رسیم.اجازه می گیریم و وارد می شویم.بی بی به بالش گل گلی تکیه زده و تسبیح می گرداند.فلج است و توان راه رفتن ندارد.اتاقش بوی داروی گیاهی می دهد.دستانش را می گیریم و خودمان را معرفی می کنیم.چشمش برق می زند و لبخند روی لبش می نشیند.احوال مادرم و تمام خاندان را می پرسد.گوشش سنگین شده و مجبور می شوم،صدایم را بلند کنم.با ماهاتون که احوال پرسی می کند،او را هم می شناسد.بی بی و ماهاتون ردیف اجدادشان را شمارش می کنند و آخر در جایی به هم گره می خورند و فامیل در می آیند.من تا جایی اجدادشان را می شناسم و بعد مخم هنگ می کند و فقط به سرشماریشان گوش می دهم.وقتی شجره نامه ها به انتها می رسد.بی بی رو به من دوباره احوال مادرم را می پرسد و می گوید"اگر فلج نبودم ،خودم هر روز به دیدارش می آمدم.مثل مادرت را دیگر زنی نخواهد زایید.گوهریست که دیگر یافت نخواهد شد"مکث می کند و در ادامه می گوید"تو پنج بار نماز می خوانی؟بعد از هر نماز هفت حمد بخوان.چهار قل بخوان و مادرت را فوت کن.فکر می کنی ملاهایی که به دیدار بیماران می روند ،دم مسیحایی دارند؟نه، همین سوره های ساده را می خوانند که مریضها حالشان خوب می شود.پول هم می گیرند"و بعد هم می خندد.ماهاتون می گوید"بی بی یادت می آید که پیشتر از اینها زنها حق نداشتند در ایام پریودی دست به قرآن بزنند و قرآن بخوانند.الان استادان می گویند که می تو انی قرآن را با چادرت بگیری و با چاقو یا چیز دیگری باز کنی و بخوانی و فقط دست به کلمات و حرفها نزنی.قوانین را هم عوض کرده اند"بی بی می گوید"من بیسوادم و نمی توانم در این مورد اظهار نظر کنم ولی تا جایی که یادم هست در ایام حیض دست به قرآن شریف نزده ام.ولی الان همه چیز دگرگون شده است."در لابلای حرف آنها یاد آیه روی جلد قرآن می افتم"لا یمسه الا المطهرون"و تفسیرهایی که برایش خوانده ام...