اسپنتان

رهوار

باران می بارید،از همان رگبارهای ترسناک که ترس و وحشت را در دل آدم می انداخت.در مسیر حرکت رو به کلپورگان،خبری از موتورسوارها با عینک های محافظشان نبود.اینبار ماشینهای تویوتا با بار خر و شتر رو به مرز در حرکت بودند.دلم برای حیواناتی که به زور ریسمان در جای خود میخکوب شده بودند،می سوخت.خرها به چشم اندازهای مسیر خیره بودند و خبر از سرنوشت غم انگیز خود نداشتند.انسانی آنها را وادار به بارکشی و انسانی دیگر ،هدف تیر قرار می داد.شاید هم دستگیر می شدند و سر از اداره عشایری در می آوردند.گروه حیوانات که عبور می کنند،کوه ها نمایان می شوند و اندکی بعد گلخانه های ساخت دست آدمها نمایان می شود.در جهت مخالف،یک دشت از پیاز و سبزیجات خوردنی،در پای نخلها ظاهر می شود.آبی روان در میان کرتها جاری است.مردی در حال هدایت آب به کرتها و باغچه ها است و توجهی به باران ندارد.کودکان آنسوی نخلها در جست و خیز هستند.کشاورز گندمها را درو کرده و پسماندش را مورچه ها در خطی سیاه به یغما می برند.نمی دانم؟این آب و زمینها را ،آن مرد کشاورز چطور صاحب شده است.میراث پدری است یا در ازای پولی از دولت خریده است؟نمی توانم از زیبایی باغ لذت ببرم.فکرم درگیر حیوانات رهواریست که درگیر گازوئیل و مرز شده اند

Espantan جمعه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲ 2:56
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان