دعا
لبخند می زند و می گوید"دعا کن که از این منصب رها شوم"نیشخندی می زنم و می گویم"دعای زنان پریود قبول نمی شود."می گوید"می دانم که می شود"در جوابش چیزی نمی گویم و سکوت می کنم.مدت مدیدی در لابلای ظرف شستنها،کتاب خواندن و جارو کردن هابه حرفش فکر می کنم.به دعا و حمد زنان می اندیشم،اما ذهنیتم مثل قبل است.ترجیح بر آن است که آموخته هایم درست باشد و دعایم از نیم راه بازگردد.جایی در افسانه های تاریخی خوانده بودم که پادشاهان،زنان حائض را در اتاقی مخصوص حبس می کردند و بعد ایام حیض حق رهائی داشتند.من در تاریکی های وحشت زده ذهنم به حس درد و تنهائی آن زنان و حجره هایی که درونش محبوس بوده اند ،فکر کرده ام.به سیاهچالها،کثافت درون و موشهایی که درونشون وول خورده اند.گویی از دل تاریخ آمده باشم.به زیارتگاه ها،اماکن مقدس و مساجد سر زده ام.تا جایی راه داشته و بعد از آن وادار به بازگشت شده ام.مطهر نبوده ام که اعمال و آداب را کامل به جا آورم.نتوانسته ام چله ایمان را به سلامت به اخر برسانم و در نیم راه از رفتن بازمانده ام و حقیقت امروز هم همان حبسی است که افسانه ها گفته اند.