انشاء
دیروز از عصر تا نیمه های شب ،پشت سر هم مهمان آمد.خانه ی بیچاره به منزله ی موزه ای در آمده بود که ساعت بازدیدش عصر تا ۱۲ شب باشد و بعد به حکم تاریکی و گذر زمان تعطیل شد.دو روز پشت سر هم از پیاده روی تا خانه قدیمی محروم شدم.با آنکه کسی در آن خانه منتظرمان نیست اما انگار خود خانه هر روز ما را طلب می کند.دو روز گویی چیزی را گم کرده باشم و خودم خبر نداشته باشم.در هپروت سیر می کردم.ماهاتون هم جزو مهمانان بود.اخبار روستا را نصفه،نیمه گوش کردم و بقیه اش را در عالم دیگری بودم.برایم تعریف کرد که چگونه تمام اعضای خانواده اش همزمان کرونا گرفته اند و کسی نبوده که آب سرد به دستشان دهد.من از تمام تعریف و تمجیدهایش فقط داستان کرونای دسته جمعی و دردپایش را فهمیدم و الباقی داستان را فقط سر تکان دادم.از شدت خستگی میل به شنیدن حرفهایش نداشتم.امروز از خواب که بیدار شدم ،گوشی موبایل را از دسترس خارج کردم.می خواستم استراحت کنم و نفس راحت بکشم.ساعاتی روی مبل لم بدهم . فقط خودم و خودم باشم.به جای گوش شنوا بودن کارهای عقب مانده را سامان دادم.از خانه تا خانه قدیمی را پیاده گز کردم.با وجود گرم شدن هوا یکبار دیگر بخاری هیزمی را روشن کردم.زمستان رفته بود اما دوست داشتم رقص آتش را تماشا کنم.بوی دود و آتش در فضا پیچیده بود.خستگی دیروزها یادم رفت.خانه پدر خستگی ها را کم و شر مردمان را از سرم کم کرده بود.مردمانی که بیکباره آزاد شده اند،نمی دانند آدمها بعد از قرنطینه و اسارت دیگر آن آدمهای سابق نیستند و ظرفیتها کم شده است.چای را دم کردم.در استکان کمرباریک ریختم و رو به رقص آتش سر کشیدم.من از سرایی به سرای دیگر به سفر رفته ام و همچنان از دسترس خارجم.