شیخ داوود
صفحه اینستاگرامش را ورق می زند و عکسی را که یافته ،نشانم می دهد.یک مقبره گلی با در سبز رنگ است.از کرامات صاحب مقبره می گوید و من گوش فرا می دهم.می پرسد"تا حالا به زیارتش رفته ای؟"می گویم"نه.اصلا نمی دانم کجاست."می گوید"اینجا نوشته که کرشان است."در ذهن متطقه ای که را که گفته رصد می کنم و نمی یابم اما دلم می خواهد آن مقبره گلی را از نزدیک ببینم.می دانم رفتن به آنجا کار سختی نیست ولی حسی درونی وادار به عقب نشینی ام می کند.حس سرزنشگر درون می گوید"بر فرض که رفتی ،رفتن به آنجا چه سودی به حالت دارد؟"عاقبت با وجود دو دل بودن می روم.مسیر از جائی به بعد خاکی و سکوت مطلق حاکم است.سکوتی که گذر زمان و رسیدن به نماز عصر آن را ترسناک و غم انگیز می کند.راننده دوبار در دو راهی انتخاب شک می کند که به کدام راه برود و خط سفید پررنگ تر را انتخاب می کند.نزدیک غروب دیدن چوپان و گوسفندان ،امید را در دلمان زنده می کند.چوپان راه بلد است.می گوید راه را درست آمده ایم و ده دقیقه بیشتر تا مقصد نمانده است و با چابکی راه را نشانمان می دهد.در کرشان بالا از موتورسواری که چهار کودک را ترک موتورش نشانده، راه را دوباره می پرسیم.تعجب می کند و بعد آدرس می دهد.می گوید مقبره داخل نخلستان است و با دست مسیر را نشان می دهد.کنار نخلستانی که نخلهایش رو به خشکی می روند.قبرستانی قدیمی نمایان می شود.یک سوی قبرستان مقبره"شیخ داوود"است.خورشید رو به غروب می رود و نور عالم کم می شود.نزدیکتر می رویم در سبز رنگ و کوچک مقبره نمایان می شود.در تکیه داده و قفل و زنجیر ندارد.من تا دم در می روم و داخل نمی شوم.نمی دانم از هیبت ارواح می ترسم یا بزرگی مزاری که رویش پوشاک قرمز کشیده اند.تلنگر درون می گوید که قرمز به جز عشق می تواند نشان ایستادن و نرفتن به جلو باشد.برای شیخ داوود و مردگان آرامستان فاتحه می خوانم و بعد از اندکی عجولانه به طرف ماشین می روم.از اینکه مسیر رفت را دوباره طی کنم وحشت می کنم.از تاریکی شب و سکوت مطلق جاده ای که راننده اش راه نابلد است،بیشتر می ترسم.سرزنشگر درون دوباره فعال می شود.مهلت وسواس را از او می گیرم.در راه بازگشت به رنگ پوشاک سبز و سرخی که روی پشته خاکی مزار بزرگان می کشند ،فکر می کنم.تفاوت رنگها شاید در تفاوت نگرش و عقیده آنها در دوران حیات باشد.وقتی راه خاکی تمام می شود و به آسفالت می رسیم،نفس راحتی می کشم.پسرم می گوید"این آخرین بارت باشد که ما را پیش "شیخ داوود"می آوری!می خندم و می گویم"روزی این سفر کوتاه برایت خاطره ای زنده از مادرت می شود.مثل پدربزرگ که برای من خاطرات شده است."