اسپنتان

مزار

از اولین کوچه که بگذری چهارراه گورستان به رویت باز می شود.به نظر کوتاهترین و امن ترین راه را برمی گزینم.در ذهن تعداد روزهایی را که گذرم به این مسیر نیفتاده حساب می کنم.بیشتر از پنج ماه می شود.از حساب و کتاب که رها می شوم به دوری مسیر کوتاهی که برگزیده ام،چشم می دوزم و در دل دعا می کنم که آشنایی را در مسیر نبینیم.نمی دانم از آدمها در گریزم یا سوالهایی که خواهند ،پرسید؟سگ سیاهی درون خانه ای با دیوارهای بلند پارس می کند.از پشت دیوار رنگش معلوم نیست.اما تصورم از سگ غران،سیاه مطلق است.مانند گربه سیاه انتهای کوچه بن بست که سیاه مطلق است و بین زباله ها پرسه می زند.هر بار که ماهاتون را بدرقه می کنم و آن گربه سیاه را می بیند.شروع به خواندن آیه الکرسی می کند.من و ماهاتون هر لحظه انتظار داریم که گربه محو شود و نمی شود.ماهاتون ورد می خواند.خودش و من را فوت می کند.او راه خانه اش را در پیش می گیرد و من به درون خانه امن می روم و هر دو از شر جادوی گربه خلاصی می یابیم.پارس سگ قطع می شود.از کوچه که عبور می کنیم،گورستان نمایان می شود.درب بزرگش باز است.در شمال و جنوب آرامستان دو مرد، بی حرکت ایستاده اند.از رفتن باز می ایستم.ترسی مبهم سراغم می آید.ذهن باز فلسفه می بافد.آنها هم به دیدار درگذشتگان خود آمده اند.راه مزار پدر را در پیش می گیریم.در مسیر حرکت، قبرهای جدیدی را در جاهای خالی و بی نظم ،حفر کرده اند.کمتر از ده دقیقه کنار مزار پدر می نشینم.عقل حکم می کند که از آن دو نفر که یکی سیاه و یکی سفید پوشیده،بگریزم.آن ده دقیقه که در میان تیک تاک ساعت به سرعت می گذرد،ارزشمند است.من از دنیای زنده ها و بیماریها گریخته ام که به امنیت و اطمینان پدر برسم.در سکوت مطلق حرف می زنم و خاطرات پیش از حرفها به سخن در می آیند.ای کاش ها ردیف می شوند و بر فرق سر فرود می آیند.من قطعه قطعه می شوم و از نو ساخته می شوم.وقت به سر می آید.مردها هنوز مردگان را به پاسبانی نشسته اند و زاغ سیاهشان را چوب می زنند.ما راه برگشت را در پیش می گیریم.دوباره چشمم از دوری مسیر ،می ترسد.ترسش بیهوده است.

Espantan شنبه چهارم دی ۱۴۰۰ 2:26
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان