اسپنتان

رضایت

مردی که بالای منبر رفته بود،خرسند بود که شاگردانش شغل معلمی را انتخاب کرده اند و همردیف با خودش تدریس می کنند.بی اراده احساس او و خودم را با هم مقایسه کردم.من برعکس او از اینکه شاگردانم همکارم شده بودند،حس ناخوشایندی داشتم.نمی دانم حس پیری و نزدیک شدن به لبه ی گور بود یا حس حقارت آمیز پایین آمدن مرتبه ام بود یا هر حس ناشناخته دیگری که می توانست فکری ناخوشایند را تلقین کند؟هر حسی که بود من برعکس آن مرد فکر می کردم.از این تساوی رتبه که چنین زود نصیبم شده بود راه گریزی نبود و نیست.تنها چاره در بازنشسته شدن پیش از موعد است.فرار از تساویی ظاهری که به نظر عیب نبود و شاید هم حسنی به شمار می رفت.اما از زاویه دید من زیبا نبود.از وقت جلسه صبح است که باز دلم نمی خواهد به مدرسه بروم.به دنبال راه فرار ،ذهنم درگیر بخشنامه بازنشستگی شده است.همه به اتفاق می گویند رئیسها اجازه نمی دهند که بی دلیل پیش از موعد بازنشسته شوم.آن آدمها رئیس ها را چنان تلفظ می کنند که گویی آنها خدایان بی بدیل آسمان هستند،من اما فقط می توانم غصه راه رفته و بی بازگشت را بخورم.تاوان جوانی بر باد رفته را کسی نخواهد داد.تاوان شغل انبیا و مصیبتی که کشیده ایم با وعده های سر خرمن جبران نمی شود و در آخر اینکه؛پشیمانی هیچوقت سودی نداشته است.

Espantan سه شنبه سی ام شهریور ۱۴۰۰ 3:42
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان