ترس
کودک که بودم وقتی ملاها به خانه مان می آمدند.من ساعتها در حیاط خلوت قایم می شدم تا صله ارحام تمام شود و آنها بروند.بعد از آن آزادی و رهایی بود.من بزرگ شده ام و کودکی ها را رد داده ام.آنها در تیپ و هیاتی دیگر دوباره به خانه ما آمده بودند.این بار نمی شد فرار کرد و به حیاط خلوتی دیگر پناهنده شد.من نشستم.خوشآمد گفتم و پذیراییشان کردم.دست و پایم را گم کردم اما استرس و ترس درون را پنهان کردم.صله ارحام که به آخر رسید و آنها رهسپار خانه هایشان شدند.ذهن به مقیاس کودکی ها و حال پرداخت.دنیا هنوز بر پاشنه دیروزها می چرخد.آنها با آن پیچ در پیچ مندیلهای سرشان هنوز ترسناک هستند.