علف هرز
در حیاط زیر سایبانی که درختهای نخل ساخته بودند،دور هم نشسته بودیم.علفهای هرز با وجود سرسبزی خاصی که به باغ داده بودند اما از اسمشان پیدا بود که هرزه هستند.زن تنگدست آنسوی روستا به باغ صاحبخانه آمده بود تا علفها را برای بزهایش بچیند.در فاصله ای که صاحبخانه به آشپزخانه رفته بود تا چایی بیاورد با آن زن حرف زده بودم برایم گفته بود که دو بز سیاه دارد و لبخند خاصی بر لبش آمده بود.بعد چهره اش در هم رفته و از پسر جوانش حرف زده بود.زن شمرده و آرام سخن می گفت.نمی دانم به خاطر ماسکی که زده بودم حس کری گرفته بودم یا واقعا گوشم سنگین شده بود؟گفت"فوجی مرز را بسته است.گازوئیل هم کم شده است.پسرم چند گالن بنزین را با موتور به زحمت تا سر مرز و از بیراهه می برد.پولی که به دستش می آید ارزش این همه خطر کردن ندارد اما چکار می توان کرد؟از دست روی دست گذاشتن و بیکار نشستن بهتر است.امروز که خسته و گرسنه آمده بود.گردنش نیز خشک بود .چپ و راست نمی شد.با پماد و روغن گیاهی ،چربش کردم و به اینجا آمدم که برای بزها علف ببرم."نگاهی به علفهای زیر نخلها انداختم.حس دردی که به هنگام کندنشان در انگشتان می پیچد به ذهنم آمد.بعد از علف چینی راست کردن انگشتانی که حالت چنگ گرفته اند درد خاصی دارد.در کودکی وقتی همراه دخترخاله برای چیدن علف همراهش می رفتم آن کار سخت را تجربه کرده بودم.شاید هم انگشتان من ظریف بود و تحمل علف چیدن نداشت.زن به سراغ کارش رفت تا علف بچیند.من هم منتظر زن صاحبخانه شدم که بیاید.در فاصله ای که پذیرایی شدم و حرف زدیم.من بیشتر حواسم به آن زن روستایی بود.به حسی که نسبت به ما دارد.به اینکه او هم می توانست زیر سایه درخت بنشیند و از سرسبزی باغ جور دیگری لذت ببرد.در فاصله ای که من به حس آن زن فکر میکردم او علفها را چیده و گونی اش را پر کرده بود.بعد از خداحافظی گونی را بر سر گذاشت و کیسه ای دیگر را در دست گرفت و به سوی در به راه افتاد.راهش دور و بارش نمی دانم که چقدر سبک یا سنگین بود؟