اسپنتان

دگردیسی

زن همسایه برای معتادی ولگرد که شاید روزگاری برای خود کسی بوده است آب و غذا گذاشته است.او هر مغرب رو به روی خانه آنها می نشیند و منتظر غذایش می ماند.سالها قبل حال آن مرد چنین رقت انگیز نبود.لباسش تمیزتر و موهای ژولیده اش مرتب تر بود.بیشتر روزها او را در مسیر حرکت به سوی مدرسه می دیدم.از او ترس خاصی داشتم.چشمانش نرمال نبود.انگار سیاهی چشمش آب رفته و رو به موت بود.تسبیح یا مهره های چوبینی که گردنش می انداخت او را مانند مرتاضان هندی و جادوگرها جلوه می داد.نمی دانم در آن سالها چند بار او را دیدم و کی گم شد؟اما چند صباحی ست و در واقع چند غروبی ست که او دوباره پیدایش شده.از مهره های چوبین و لباس جادوگری اش خبری نیست.این بار نقش کارتن خوابها و زباله گردها را گرفته و دل نازک زن همسایه را به رحم آورده است.

Espantan دوشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۰ 4:50
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان