پیاده رو
معمولا آدمیزاد به مرور زمان ظرفیت خود را می داند.ظرفش که پر می شود ناخودآگاه می فهمد که دیگر وقت گریز است.ظرف من هم از اسارت در خانه پر شده بود.خودم بهتر از هر کس دیگری می دانستم که اگر بیشتر بمانم دیگر نمی توانم تاب بیاورم.این را از رفت و آمد آدمها به خانه ام متوجه شده بودم.برایم اهمیت نداشت که چه کسی و به چه نیتی به خانه مان آمده و چقدر دور و برم شلوغ است.مثل یک ربات از آدمها پذیرایی می کردم،به حرف دلشان گوش میکردم و خود حرفی برای گفتن نداشتم.برای رهایی پیاده روی و حرکت را برگزیدم.ابتدا خوب پیش رفت و بعد به دلایلی با شکست مواجه شد.خودم پیش از شکستش می دانستم که کائنات چنین تفریح کوچکی را هم تاب نمی آورد و سنگش را سر راه خواهد انداخت.دوباره راهپیمایی را از سر گرفته ایم.نکته جالبش آنجاست که هر بار ماشین آشنایی کنارمان توقف می کند و وادارمان می کند که من و پسر را به مقصد برساند.از راننده اصرار و از ما انکار،اما هیچکدام داستان پیاده روی را باور ندارند.انگار ساعت مردمان آشنای دهکده با ساعت پیاده روی تنظیم شده باشد.هر روز یک راننده خصوصی ما را به خانه پدری می رساند و زمان راه رفتن به هدر می رود.وقتی کلید می اندازیم و در خانه را باز می کنیم هیچ کس به جز خانه منتظر ورودمان نیست اما حس غمبار خانه متروک از بین رفته است.پرنده ها آواز می خوانند.نهالها جان گرفته و سرسبز شده اند.خاک بوی کهنه،نمناک و خاص خود را دارد.استراحت زیر سایه دیواری که حیاط سیمانی را از حیاط خاکی جدا می کند حس خاص خود را دارد.استراحت بعد راهی که نپیموده ای.استراحتی کوتاه است،اما برای ساعتی از شر تمدن و آدمهای مدرن زندگی رها می شوی و همنشین مور و ملخ می شوی.پا،کفش و لباس خاکی بی معنی می شود و برای ساعتی دوران کودکی و آزادی بازمیگردد.