رمق
از بیماریش می گوید.برایم اهمیتی ندارد.شاید هم اهمیت دارد و در باور راست و دروغ حرفهایش دو دل هستم.می گوید دیشب در دل پنهان شب وقتی آدمها به مناسبت شبهای قدر توبه و استغفار بسیار گفته و خدا را زیاد یاد کرده اند.او در مرز موت بوده و عزرائیل را بسیار یاد کرده است اما امروز حالش بهتر شده و روزه است.داروهایش را سحر خورده و بقیه اش را افطار می خورد.وقتی می گویم اگر مریض هستی روزه نگیر.اخم می کند و می گوید من به این بزرگی روزه را بخورم؟دیگر اصرار و انکاری نکردم.نه من ملا بودم که برایش روزه داری را تفسیر کنم و نه او گوشش بدهکار شنیدن حرفهای من بود.گام به گام مسیر بیمارستان،تعداد آمپولها و داروهایی را که خورده بود،حرف دکتر و پرستارها را تشریح کرد و بعد سکوت کرد.منتظر بود که حرفی بزنم.پندی ،نصیحتی یا تفسیر دینی.من اما سکوت کرده بودم.شاید در اعماق ذهنم بیماری او را با بیماریهای سخت و واقعی مقایسه می کردم.وقتی حلقه بیماری و موت تنگ شود مجالی برای عبادت و تفسیر روزه نمی گذارد...