آدمک
پیرمرد آنسوی خیابان زیر سایه نشسته و چشم به دور دست دوخته بود.با آنکه راهم از مسیر خیابان نزدیکتر میشد،راه فرعی کوچه را در پیش گرفتم.انتهای خیابان ،جایی که پیرمرد نشسته،پاتوق مردان بیکار و دکانداران بود.کوچه پر از خاک و خاشاک است.زن همسایه سرصبح دم در خانه اش را جارو زده و آشغالها را در کوچه رها کرده است.کولر آبی همسایه دیگر روشن است و صدایش گوش را می خراشد.صدای کودکان به گوش نمی رسد به نظر می رسد که خواب هستند.آدمک درون سوال تکراری اش را تکرار می کند"در این صبح زود که روزه داران همه خوابند.تو چرا خواب نیستی و شال و کلاه کرده ای؟"جوابش را می دانست.فقط مقیاس دست گرفته بود که از تفاوتها بگوید.از کولر پرسروصدای همسایه گذر کردم.باقیمانده راه تا انتهای کوچه سکوت مطلق حاکم بود.پشیمان شدم که چرا راه خلوت را برگزیده ام.امنیت به یکباره رخت بربسته و دلهره جایگزینش شده بود.بیشتر از همه از سگ پاچه گیر همسایه می ترسیدم.در حالیکه می دانستم در آنوقت صبح سگ در خانه حبس است.از کوچه که گذشتم،به نظر رسید که امنیت دوباره برقرار است.ماشینها به سوی مقصدهای نامعلوم در رفت و آمد بودند.مدرسه با پرچم رنگ رفته و برآفراشته اش از دور نمایان بود.آدمک درون باز حرصش گرفته بود"کی میشه از شرش رها شوم؟"