آرامگاه
دور از چشمان سرزنشگر گذرم به قبرستان ده افتاده بود.اینجا خبری از بهشت زهرا نیست.جهنمی هم در کار نیست.قبرستان ده زمینی هموار است که جسدها را در ردیفهای نه چندان منظم کنار هم چال کرده اند.یک سال است که سرم به آرامکده مردگان نیفتاده است.چیزی که جلب توجه می کند تعداد زیاد قبرهای جدیدی ست که آدمهای جدید را درونش دفن کرده اند.با احتیاط از لابلای گورها می گذرم و مزار پدر را می یابم.فاتحه می خوانم و سکوت می کنم.سکوتی غمبار و سنگین که صدای پارس سگی در دوردست آن را شکسته است.دقائقی کنار مزار می نشینم و بعد برمیخیزم.حسی درونی وادارم می کند که خداحافظی کنم و راه آمده را بازگردم.پایم یاری نمی کند.دلم می خواهد باز هم بنشینم.پدر برخیزد و با هم به خانه کودکیها برویم.حقیقت امر اما چیز دیگریست.پدر همراهم نمی آید.خانه ابدی را دریافته و مرا رها کرده است.حقیقت راه برگشت را برایم باز می کند.راه کوچه های تنگ و گلی را در پیش می گیرم.از خیابان عبور می کنم.ماشینی پیش پایم ترمز می کند.پسر همسایه است.خواهرش کنارش نشسته و نمی دانم که به کجا می روند؟تعارف می کنند که سوار ماشین شوم تا مرا به مقصد برسانند.دست رد بر سینه شان می زنم.می گویم برای پیاده روی آمده ام.آنها راه خود را می روند و من به راه خود می روم.خیابان را رد می دهم و خود را درون کوچه های خاکی تنها و بی کس می یابم.نگاهی به کفشهایم می اندازم پر از خاک است.انتهای کوچه کودکی پابرهنه روی دیوار حیاط خانه شان سنگ در دست پای کبوتری خاطی را نشان رفته است.منتظر است که عبور کنم و او سنگ نزده اش را پرتاب کند.می گذرم و او قلوه سنگش را محکم پرت می کند.تلاش پسرک بیهوده است.کبوتر از جایش تکان نمی خورد.شاید متوجه سنگی که بال پروازش را نشان رفته،نشده است.از کوچه پسرک کماندار می گذرم.چهاراه سواران نمایان می شود.یکی از چهار شاخهمرا به خانه امن کودکی ها می رساند.قدمها را سریع می کنم تا زودتر به در خانه برسم.ورودی خانه پر از خاک است.گویی هزار سال است که گذر جنبنده ای به درونش نرسیده یا رسیده و فرصت تکاندن خاکها را نداشته است.درب را با کلید باز می کنم و داخل می روم.حیاط بزرگ خانه نمایان می شود.باد پلاستیک و کاغذ و هر چه دم دستش بوده در جای جای حیاط روی هم انباشته است.چرخی در حیاط می زنم و در اتاقی را باز می کنم.اتاق بازار شام است.پسرها آنجا را به هم ریخته اند.چادر را به گوشه ای پرتاب می کنم.از شرش راحت می شوم.جارو ،دستمال و خاک انداز را پیدا می کنم.اتاقها یک به یک تمیز می شوند.زباله هایی که باد در حیاط جمع کرده درون کیسه های سیاه جای می دهم.به نظر همه چیز را سامان داده ام.وقتی به خود می آیم آفتاب غروب کرده .خانه را برق انداخته و خود از درخشش افتاده ام.لباسم را می تکانم.دست و رویم را می شویم.قفلهایی را که باز کرده ام،می بندم و راه خانه را در پیش می گیرم.