اسپنتان

اذان

شب به آخر رسیده،موذن اذان می گوید.صدایش هیچ آرامشی القا نمی کند.پر از حس سرد و یخ زده گورستان است یا شبیه باتومی که بر در سربازخانه می کوبند که فرمان بیدارباش دهند.اولین بار که صدای اذان صبح حکم بیدارباش داشت در مرکز تربیت معلم بود.مسجدی در کار نبود.صدای اذان مثل آژیر خطری بود که از اتاق سرپرستی در خوابگاه های سرد و یخ زده می پیچید.کار سرپرست را آسان می کرد.من و دوستم آخرین نفراتی بودیم که با آژیر بیدار می شدیم.در سحرهای یخ زده سربازخانه با آب یخ داخل حیاط صورتمان را می شستیم و در رفتن به اندرونی از هم سبقت می جستیم.او همیشه اول بود.شیعه نیازی نداشت که پا را بشوید.سریع مسح می کشید و به اتاق پناه می برد.تا من به خود بیایم ،نماز صبح را خوانده و دوباره به رختخواب خزیده بود.نمی دانم چرا آنقدر محتاج آن استراحت نیم ساعته بعد از نماز صبح بودیم و چرا آنقدر برایمان شیرین بود؟وقتی به خانه بازگشتم آن حکم بیدارباش موذن تمام شد.من باز حق پیدا کردم که به میل خودم بیدار شوم و نماز بخوانم.کمتر نماز صبحی بیدار شدم.زور خواب از قدرت دین و آتش جهنم بیشتر بود.ازدواج که کردم.دوباره حکم سحرگاهان خوابگاه زنده شد.اولین بار که با صدای کوبه در و پنجره از قلبه خواب برخاستم،فهمیدم که من دوباره اسیر شده ام.این بار در لباسی دیگر و سرپرست هایی دیگر...

Espantan جمعه سی ام آبان ۱۳۹۹ 4:59
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان