سکوت
سکوت مطلق حاکم است.فقط از دور صدای واق واق سگها به گوش می رسد.صدایشان ترساننده است و آرامش گورستان را به هم می ریزد.نمی دانم چرا فکر می کنم که صدایشان از قبرستان روستا به اینجا می رسد.در پیاده روی های تفننی مدرسه تا خانه سگ زرد همسایه آن سوی رودخانه بی آب و علف روستا را دیده ام.اولین بار وقتی به تاز به سویم می آمد.برای لحظه ای خشکم زد .در دل گفتم"یا قائم خاندان محمد"نمی دانم در گیرو دار خطر از میان آن همه پیر و پیغمبر یاد مهدی افتاده بودم؟سگ ایستاد و چمباتمه زد.نمی دانم چه چیز او را وادار به توقف کرده بود.هر چه بود فرصتی برای عبور فراهم کرد.با فاصله گذر کردم و پشت سرم را هم نگاه نکردم که سگ زرد تا چه زمان به استراحت پرداخت.وقتی به امنیت خانه رسیدم،داستان سگ و سایه به پایان رسیده بود.من برای چند روزی از شر مدرسه رها شده بودم