دروازه بسته
کرونا در دروازه را به روی ماهاتون بسته است.دخترانش او را در خانه حبس کرده اند .برایم زنگ می زند و گله دارد.من از درد کلیه در خود پیچ خورده ام و طبق معمول در حال دم کردن چای برای مردان هستم.سینی چای را روی کمد رنگ و رو رفته ی آشپزخانه خانه قدیمی بر جای می گذارم.به بالش گلدار کشمیری تکیه می زنم.صدایش انگار از تونل هزار توی سرناپیدا بیرون می آید و در گوش طنین می اندازد.حرفهایش را درست متوجه نمی شوم اما می دانم که دفتر شکایت از زمانه را باز کرده است.نیم جمله را می شنوم و نصف دیگرش را حدس می زنم که چه می گوید.ماهاتون از قرنطینه و کرونا به ستوه آمده است.جانش به لب رسیده است.شاید هم از لب گذشته و به فرق سرش رسیده است.به موهای پرپشت و سیاهش که با وجود پیشانی کوتاهش نمی تواند آن را زیر چادرش پنهان کند.همیشه نصف موهایش از زیر چادرش پیداست و تلاشش برای پنهان کردن زلف سیاه و فرار از آتش جهنمی که ملاها برایش پیش بینی کرده اند بیهوده است.می گوید"دلم برایت یک ذره شده است اما بچه ها نمی گذارند که به خانه ات بیایم."نمی دانم در جواب سوال معلومش چه بگویم.احوال پسرش را می پرسم.او را در سیر تکرار دوباره به کمپ ترک اعتیاد سپرده است.تلاشی بیهوده برای در امان ماندن از آسیب فرزند ناخلفی که تحویل اجتماع داده و نمی داند که چطور او و خود را نجات دهد.می گویم"شاید این بار برای همیشه ترک کرد."دلداریی که خود هم به آن اعتقادی ندارم."اما او انگار امیدوار می شود.صدایش آرامتر می شود و هیجان همراه با بغضش از تونل موبایل واضح تر می شود.نگاهی به سینی چای می اندازم.با وجود گرمی هوا در حال یخ زدن هستند.نمی دانم ماهاتون را چگونه از سر خود باز کنم.او داستان می گوید.که چطور با دل شکسته و دستان خود پسرش را تحویل ماموران کمپ داده و به مرز گریه رسیده است.کل جزئیات را تمام و کمال می گوید.لیست وسایل و بقچه ای را که برای پسرش چیده برایم می گوید و وقتی داستانش به آخر می رسد که سینی چای یخ کرده است.خداحافظی که می کند گوشی را که قطع می کنم.درد دوباره در وجودم می پیچد.گویی مهلتی نیم ساعته داده که به وقت شنیدن درد دل ماهاتون او را نشنوم و نشنیده ام.