اسپنتان

کتاب

در دعواهای بچگی و دخترانه دبستان وقتی حاضر نبودیم جایی را که اول سال روی نیمکت گرفته ایم رها کنیم.طرف دیگر دعوا وقتی زورش نمی رسید که جایمان را بگیرد میگفت"انگار به نیمکت میخ شده است که حاضر نیست تکان بخورد."به نیمکت میخ نبودیم.فقط دلمان نمی خواست آن نقطه از زمین را رها کنیم.مگر آنکه معلم جایمان را عوض میکرد و مجبورمان میکرد که تکان بخوریم.من هم دیروز به مبل راحتی داخل هال میخکوب شده بودم.درد امانم را بریده بود.نمی دانم چرا حاضر نبودم که یک مسکن بخورم و آزاد شوم.این بار راه دیگری یافته بودم از طاقچه رمانی خارجی دانلود کرده بودم و غرق زندگی مدرن شخصیت های کتاب بودم.نمی خواستم از جایم تکان بخورم اما زنگ خانه به صدا در آمد.در باز شد و آدمهای ماسک دار وارد شدند.من از جایم تکان خوردم بی آنکه زور معلم بالای سرم باشد.به روی مهمانها لبخند زدم.پذیرایی کردم و بدرقه شان کردم.آنها رفتند و گروهی دیگر جایگزین شدند بدون انکه کک دنیا بگزد که من چقدر درد دارم و چقدر دوست دارم که آن کتاب نیمه تمام را به آخر برسانم.باری در آشفتگی های نیمه شب وقتی دنیا خلوت شد.من در دل سکوت خط به خط آن کتاب را خواندم.وقتی هشتصد صفحه به آخر رسید زمان به سپیده دم رسیده بود.من تازه یادم آمده بود که چقدر خسته ام.یادم آمده بود که دنیای دختر دبیرستانی دیروز با خانم معلم امروز تفاوت چندانی نکرده است.بیشترین ساعت عمر زنان متعلق به خودشان نیست.متعلق به آدمهای اطرافشان است.آدمهایی که آنها را بی خبر تصاحب کرده اند.در دیروزهای زندگی وقتی من غرق کتاب میشدم مادر اولین نفری بود که ساز مخالف مینواخت.در روزهای تکراری امروز هم کسانی دیگر ساز مخالفت می نوازند.از سکوت مرگبارم و بی توجهی ام به دنیای بیرون از کتاب نگران می شوند.شاید قسمتی از حس متعلقاتشان خدشه برمیدارد.حس گفتگو وقتی مخاطبشان منم و گوشم بدهکار آنها نیست.مخاطبی که در دنیای نویسنده کتابی قدم میزند و نمی خواهد که بشنود.نمی خواهد که مخاطب باشد

Espantan دوشنبه ششم مرداد ۱۳۹۹ 3:36
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان