اسپنتان

ارامش

حادثه ای رخ داده بود و نیاز به ارامش داشتم.از روزی که پدر وفات کرد.تکیه گاه حوادث زندگی هم فرو ریخت.شاید من هم فرو ریختم و فقط به روی خود نیاوردم که شکسته ام.حادثه رخ داده بود و من نياز به يك خواب راستكي و دور از هياهو داشتم.دست پسرم را گرفتم و به خانه پدری رفتم.باران چند روز پیش حیاط خانه را شسته بود.کلید انداختم و در اتاق را باز کردم.بوی عطر پدر بود که پیچیده بود.گویی زنده بود و هنوز حضور داشت.صفحه ی بازی منچ را پهن کردیم و یادمان رفت که راه زیادی را در لابلای ویراژ ماشین و موتورها پیاده امده ایم.ارامش مطلق خانه ستودنی بود.اتفاق را از ياد بردم.بازي كه به اخر رسيد سر بر بالش گذاشتم و اسوده به خواب رفتم.گویی کودک دیروزها در گهواره به خواب رفته باشد.ساعتی در اسودگی خاطر گذشته بود.در کتری کهنه ای که سالها پیش برای پدر چای درست میکردم.چای درست کردم.به عمد چایی سیاه و تلخ ریختم که تلخی اش زبان را تلخ کند.جلوی در و رو به حیاط نشستم.جایی که بارها با پدر نشسته بودم و در دنیای کودکی به بیرون زل زده بودم.ان روزها فکر نمیکردم که پدر مرا تنها بگذارد و این همه مصیبت سرم بیاید ولی امده بود و کک دنیا هم نگزیده بود.در لایتناهی کیهان من چه اهمیتی داشتم که بود و نبودم خدشه ای بر طنین زمختش بيندازد?

Espantan جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۸ 0:21
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان