پرستش
به میان طایفه ای رفته بودم که حدیثی که درباره مردان خوانده بودم نمود پیدا کرده بود.زنان مردان را تا مرز خدایی پرستش میکردند.اگرچه بروز نمی دادند اما از رفتارشان پیدا بود.سرطایفه شان وفات کرده بود.گویی تمام مردان قبیله شان وفات کرده باشند.جوان و پیرشان لباس تیره پوشیده بودند.حتی نقشی که بر لباس محلی شان زده بودند به رنگ تیره بود.من از رسمشان باخبر نبودم و لباس سبز بر تن داشتم.با گلهای رنگین زمینه اش حکم جعبه مداد رنگی بر دل مقوایی سیاه داشتم.وقتی نشستم به عمد خود را لای چادر سیاه پیچیدم که رنگ لباسم در ذوق مجلس ختمشان نزند.در طایفه ما دیرزمانی بود که رسم تیره پوشیدن از مد افتاده بود و در عزا و عروسی لباسها یکسان بود.به جز معدود بزرگترانی که هنوز دربند تیره و روشن لباس بودند.بیشتر زنها سواد نداشتند.دستهایشان پینه بسته و سیاه و لایق بوسیدن بود.معلوم بود که از قشر کارگر و زحمتکش هستند.کشیده و باریک اندام بودند.بدنشان فرصتی برای فربه شدن نیافته بود.پیرزنهایشان لنگ و از کار افتاده نبودند.کار زیاد ورزیده شان کرده بود.از بیرون که دیدشان میزدی انگار فقیر بودند و در میان جمعشان از پختگی سخنان و سادگی دلشان ثروتشان هويدا بود.من محو تماشای سادگی گفتار و رفتارشان یادم رفت که برای امواتشان فاتحه بخوانم اما زن حافظي كه كنارم نشسته بود دو جز قران را در مدتي كه كنارش نشسته بودم و پینه دست زنان و حکمرانی مردانشان را بررسی میکردم به اخر رساند.پرسه سردار در تجزیه و تحلیل و قضاوت ذهن گذشت.به وقت خروج و خداحافظي تا جايي كه توانستم لباس رنگینم را پنهان کردم تا قانونشان را نشکسته باشم.