بیل
نمی دانم خدا به کمرمان زده بود یا مطلب چیز دیگری بود اما لوله کشی اب به هم ریخته بود و لباسشویی و ظرفشویی همزمان خراب شده بود.انگار به عمرم با دست لباس نشسته بودم.از چلاندن و اب کشیدن لباسها خسته و کلافه و در مرز انفجار بودم.چشمم به کوه ظرفها هم که می افتاد خستگی ام دو برابر میشد.لباس ها و ظرفها را به ساعتی شستم و یادم رفت که سااعتی پیش حرص خورده ام و کوه اتشفشان بوده ام.درست لحظه ای که می خواستم خستگی در کنم و یک استکان چای بنوشم زنگ در به صدا در امد.پیرزن پیله ی همسایه بود.سومین بار بود که در خانه را زده بود و در به رویش باز نکرده بودم.از حرفهای تکراری اش خسته بود.نه فقر گناه او بود و نه بی حوصلگی من گناهی برایم محسوب میشد.خانه محل استراحت اهلش است.اگر ادمها وقت و بی وقت ارامشش را به هم بزنند.صاحب خانه اخر مجبور می شود در به رویشان باز نکند.کما اینکه من این کار را کرده بودم.ادمها را به لطف تکنولوژی و دوربین غربال کرده بودم.همسایه ها و فامیلهای دور دیری بود که قلم خورده بودند.در خودم توان پذیرایی از ان همه ادم را نمی دیدم.حتی توان پرستاری از مادر و شغل معلمی را هم در خود نمی دیدم.از این همه بار سنگین خسته بودم اما راه گریزی نبود.خدا ادمها را امتحان می کند که میزان صبرشان را محک بزند.من جنگ را باخته و در حین فرار ایمان را هم جا گذاشته بودم.از کفری که دچارش بودم واهمه ای نداشتم.چیزی برای باختن نداشتم.مرگ پسر ماهاتون یادم داده بود که خدا در چشم به هم زدنی زندگی ادمها را زیر و زبر می کند و کک دنیا هم بابت این نقصان نخواهد گزید و چرخ گردون به راه خود خواهد چرخید.پیرزن پیله را به اندرون خانه ره دادم.به رویش لبخند زدم و پای حرفهای تکراری اش نشستم اما صد یک حرفهایش را گوش ندادم.به نظر او تلخی چای سیاهی را که پیش رویم بود تلختر میکرد و خستگی کوه ظرف و لباسی را که شسته و اب کشیده بودم بیشتر کرده بود.وقتی خداحافظی کرد تا برود خورشید غروب کرده بود و ملا با ریشهای بلند،عمامه سفید و دستهای صاف و کار نکرده اش اذان مغرب میگفت.او را بدرقه کردم.چای سرد و تلخ را در سینک ظرفشویی خالی کردم.دستهایم را اب کشیدم و جا نماز انداختم که نماز مغرب بخوانم و تکلیف را از گردن ادا کنم.نماز که تمام شد هوا نیمه تاریک بود.اگر میماندم باید منتظر مهمانی دیگر میشدم.نماندم و با پسرم راه خانه قدیمی را در پیش گرفتم.مرد زندگی ام شاکی بود اما شکایتش را فرو خورده برد.برایم اهمیتی نداشت.در نیمه تاریک خیابان و کوچه ها پیاده روی را برگزیده بودم که پانکراس را به ره بیاورم قبل از انکه ناکارم کند و دیابت را تحمیلم کند.نمی دانم خودخواه شده بودم یا به شناخت رسیده بودم یا از دنده چپ بلند شده بودم اما هر چه بود راه رفتن را در پیش گرفتم.کوچه و خیابانهای تاریک انقدرها که فکرش را میکردم رعب اور نبود.به در خانه قدیمی که رسیدم خبری از قیل و قال مردمان و پیرزنها نبود.داخل خانه ارامشی حاکم بود که سروصدای پسر معتاد همسایه و دوستانش ان را به هم نمی زد.انها گرفتار خود بودند و من زندانی افکار خود