مهرومه
باد که می وزد خبر امدن پاییز است.ماه مهر تا بوده همراه مدرسه و دانشگاه امده است.بیشتر از سی سال عمر نازنین را در مدرسه و تربیت معلم به هدر داده ام و انگار اشباع شده باشم دیگر رغبتی برای تعلیم و متعلم بودن در خود نمی بینم.حتی نتوانسته ام مانند همکارانم به بهانه زایمان و تولد فرزند از مهلکه بگریزم.در سالهای دور که صاحب فرزندی شدم به دلیل مدیر بودنم در ظاهر مرخصي بودم و در عمل كارهاي مدرسه را خودم انجام دادم.خانه ام مدرسه دوم شده بود.دنیا از انچه سر ادمها می اورد و باری که روی دوششان می گذارد هراسی ندارد.ادمیزاد لایق رنجی ست که بر وجودش تحمیل می شود و زبان به گلایه گشودن دور از خرد است.باری از وزش باد و پاییز میگفتم.ادمی که در خانه خزیده باشد و پشت حصارها پنهان باشد.وزش باد و تشعشع خورشید را نمی شناسد اما چند صباحی بود که فکر پیاده روی افتاده بودم.کارهای خانه را ردیف میکردم و راه خانه قدیمی و متروک را در پیش میگرفتم.دیگر در کلید انداختن و باز کردن قفلهای کتابی و تو در تو هم خبره شده بودم.خانه قدیمی در روز روشن و چشم بینا دیدنی تر از شب های تاریک است.به هنگام بازگشت نمی خواستم که به خانه خودم برگردم.دل کندن از خانه ای که کودکی ها را در ان گذرانده بودم سخت بود.دلم انقدر گرفته بود که گویی خودم را انجا جا گذاشته ام.در دل روزگار را نفرین میکردم که وادار به رفتنم میکند که دختر همسایه را دیدم.یکی بدبخت تر از خود دیده بودم و زبان نفرینم بسته شده بود.شاید هم خوشبخت بود و من بی خبر بودم.زن دوم مردی شده بود که حالا زن سومی گرفته بود.در گوشه ای از خانه پدری اش خانه ساخته بود و با بچه هایش زندگی میکرد.به دستش پلاستیک پر از خرید بود.معلوم بود که از مغازه سر کوچه خرید کرده است.با او احوال پرسی کردم و گذر کردم.نمی دانم چرا از دیدنش خرسند شده بودم?