اسپنتان

چابهار

هر ادمی ظرفیتی دارد لبریز که شود دیگری جایی برا پر کردن نمی ماند.ظرف منم از سراوان پر شده بود.دیدن نخلستانهای ناهوگ و چشمه های کلپورگان جوابگو نبود.باید از این شهر و از این خانه حتی برای روزی و ساعتی میرفتم.با انکه میدانستم مادرم در نبودم ناراحت میشود اما باز راه رفتن را در پیش گرفتم.بیش از یک سال بود که رنگ چابهار و دریایش را ندیده بودم.پس راه چابهار را در پیش گرفتم.بی انکه به ماندن و نرفتن بیندیشم.از مرز مهرستان که گذشتیم و وارد سرباز شدیم.حالم دگرگون شد.گویی خواب اجنه سرباز را به هم ریخته باشم.از مرز که گذشتیم از رفتن پشیمان شدم.سرم به شدت درد میکرد.سرگیجه بودم و حالت تهوع هم که تعریف ندارد اما جایی برا پشیمانی و برگشت نمانده بود.تا جایی رو به موت بودم و بعد حالم دوباره خوب شد.وقتی کنار دریا رسیدم در دل گفتم"یعنی دریا چه دارد که این همه برایم جذابیت دارد و کیلومترها راه را برای تماشایش امده ام?"برای سوالم جواب خاصی نداشتم و یاد حرف فلان مرد شاعر افتاده بودم که گفته بود"دریا هیچ عظمت و شکوهی ندارد و پر از ادرار نجس مردمانی است که در ابش بی پروا ادرار کرده اند.شکوه و عظمت خورشید که مظهر گرما و مهر است ستودنی ست."از ساحل دریا که گذر کردیم به استراحتگاه رسیدیم.در خانه ای را که مدتها کسی به انجا نیامده بود باز کردیم.خانه تاریک بود.من مثل پیرزنها هر چه ذکر و ورد بلد بودم زیرلب زمزمه میکردم.نمی دانم چرا ایمان پیدا کرده بودم که سرباز و چابهار پر از جن و جاتوگ است.لامپ را که روشن کردم بیکباره ترسم ریخت و امنیت جای ان را گرفت.به وقت خواب سر بر زمین که گذاشتم ترسم هم رفته بود.

Espantan دوشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۸ 2:40
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان