اذرخش
رعد و برق که زد به دنبالش شرشر باران راه افتاد.برخلاف زمستان که تا باران شروع به باریدن میکرد ترس و دلهره سراغم می امد از ترس خبری نبود.از خانه بیرون زدیم تا به بهانه باران باران را تماشا کنیم.ادمها و بیشتر مردها و پسرهای جوان سوار بر ماشین و موتور به تماشای سیلاب و رودهای فصلی امده بودند.من چادر سیاه گلدار سرم بود و لباس نخی بلوچی تنم کرده بودم.یادم رفته بود سبب و نسب در نقطه کوری مرا با ملاها گره زده است.از تماشای رودخانه که خسته شدیم.کناری نشستیم تا استراحت کنیم.من هنوز ایستاده بودم که مادرشوهر گفت"چرا این لباست کوتاه است.خیاط خراب برش زده است یا خودت گفتی کوتاهترش کند?پشتش از جلویش کوتاهتر است."در دل گفتم"لعنت بر دل سیاه شیطان ،فکر میکردم فقط مردها بلدند با دوربین هایشان باسن زنها را وجب کنند پس تو هم بلدی.من که الان رو به رویت ایستاده ام پس از کجا میدانی لباسم از پشت کوتاهتر است.بر فرض هم كه كوتاهتر باشد .كوتاهي و بلندي اش را چادرم پوشانده است."بعد یادم امد که وقتی کنار رود پشت به او ایستاده بودم او ذره بین به دست گرفته و وجب به وجب تیپ و هیکلم را از نظر گذرانده است.رو به او گفتم"نمی دانم شاید متر خیاط عیب برداشته است."در دل زهرخندی زدم و گفتم"من اینجا چادر به سر دارم ولی در کلاس درس با مانتوی کوتاهتر از این تدریس داشته ام.بازرسان مرد سر کلاسم امده اند و من با همان مقنعه و مانتو با انها سلام و علیک کرده ام و به نظرم ایرادی نداشته است.اخر ادم نمی داند از دست نگاه و زبان مردمان به کجا پناه ببرد?به کجا پناه ببرد که جلب توجه نکند?او حرفهای دلم را نشنید.فاز جدیدی از گفتگو باز شده بود .دلیل کوتاهی لباسم محور گفتگو بود.نه نم نم باران برایشان تماشایی بود و نه ارامش رودی که در جریان بود.در دل گفتم"نفرین به تو روزگار که مرا پای سفره عقد نشاندی."بعد از سخنم خنده ام گرفت.گفتم"کدام سفره را می گویی بانو?ما که نه سفره ای دیدیم و نه بله ای گفتیم.مردان دوختند و بریدند و قبای تنمان کردند.بمیر روزگار که زنها را این همه خوار کردی و به روی خودت نمی اوری..."