اسپنتان

کاتب

عکس های زیبایی را که به همراه دوستانش از شمال گرفته است برایم فرستاده است.اولین روز مهر که مدارس باز می شد و معلم و دانش اموز دغدغه رفتن به مدرسه گرفته بودند او و دوستانش شال و کلاه کردند و سر از ویلا و دریای شمال در آوردند.سفری جذاب و پر از شور جوانی که در اینجا معمولا نصیب پسران میشود تا دختران.دختر که باشی بعد از پایان تحصیلات عالی در هر نقطه از کشور که باشی. قدم به این نقطه مرزی که می گذاری دوباره زنجیرها به پایت قفل می شود مگر آنکه به دلیلی از چشم روزگار پنهان مانده و تو از قفل و زنجیرها رهیده باشی.من از آنهایی بودم که مجال فرار از ریسمان را نیافتم.تحصیلات که به سر رسید فرصت برای تفریح و خوشگذرانی نماند.به متن سخت زندگی بلوچی پرتاب شدم.وقتی دو سه سال را با رسم معلمی و دختری سر کرده باشی و یکباره سر از زندگی قانونمدار بلوچ در آورده باشی راحت خم می شوی.یاد می گیری که خود را با مدل زندگی مرزی عادت دهی.اوایل فقط درگیری و بعد یک روز به خود می آیی و می بینی که چه راحت تسلیم شده ای.دیروز که بعد از یک روز کاری و خسته کننده مدرسه به خلوت و سکوت خانه نیاز داشتم.خانه آنقدرها ساکت نبود.مهمان پشت مهمان انگار آنها هم فهمیده بودند که با باز شدن مدرسه دیگر راهی برای فرار از خانه امن نمی ماند.من تا به خود بیایم آنها ردیف نشسته بودند.خدا زنها را از ازل کنیز آفریده است.دکتر و معلم و مهندس برایش فرقی ندارد.ناساتون در پس پذیرایی های یک در میان من یک ریز حرف می زد.اخبار تمام همسایه ها و فامیل را از بر بود.حتی زاغ سیاه مرا هم چوب زده بود و خبر داشت که فلان روز که ملاها و زنهایشان تا در خانه آمده اند در خانه نبوده ام.می خواست بداند که واقعا خانه نبوده ام یا در را به رویشان باز نکرده ام.من زرنگ تر از او بودم یا زرنگی را در سالهایی که گرفتار قانون اینجا شده بودم به مرور زمان یاد گرفته بودم.گفتم نبوده ام در حالیکه می دانستم دروغ محض است.من در خانه حضور داشتم و در را به روی زنان نقابدار و مردان دیندار باز نکردم.نمی خواستم وقتی زنهایشان را در پارچه های زمخت و سیاه پیچیده اند. من با لباس رنگین و چادر گلمنگولی به آنها خوشآمد بگویم.گفتم نبوده ام و به تحقیقات ناساتون پایان دادم.قبلترها راستش را می گفتم اما آموختم که جاهایی باید راست ها را تاب بدهم و به این فکر نکنم که فرشته کاتب چه می بیند و چه می نویسد.؟وقتی خانه از مردمان خالی شد من عکسهای او را زیر و رو کردم و در دل از تفریح مفرحش شاد شدم و پنهان نماند که دلم می خواست من هم مثل او آزادی بیشتری داشته باشم...

Espantan دوشنبه نهم مهر ۱۳۹۷ 21:22
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان