آزادی و مرگ
گاهی آدمها را مسن جلوه می دهیم در حالیکه سالمند نیستند.در مجلس تولد نوزادی که تازه قدم به دنیا گذاشته بود مادرم حضور نداشت.مادر زنده ای بود که توان نشستن در مجالس شلوغ و پرسروصدا را نداشت.من به عنوان تنها دختر و نماینده اش حضور داشتم.مثل دکور بودم یا جزوی از دکوراسیون مجلس تولد آنها بودم.من همردیف آدمهای مسن مجبور بودم به مهمانهایی که آمده بودند خوشآمد بگویم.در میانشان تک بودم.به نظر می رسید آدمی که بیشتر وقتش را در مدرسه و چهاردیواری خانه اش گذرانده آداب معاشرت بلوچی بلد نیست.من استاد لم دادن و کتاب خواندن بودم و حالا مجبور بودم ساعتها بنشینم و خاله زنکهای رنگارنگ را تماشا کنم.حرفهایشان تکرار مکررات بود.بیشتر از سخن راندنشان لباسهای رنگارنگ و جواهرات گران قیمتشان برایم جلب توجه می کرد.اینکه چگونه سرو دست و گردنشان تاب وزن جواهرات را دارد برایم عجیب بود.گوشواره های سنگین روی گوششان آویزان بود و انگار نه انگار که وزنی بر گوششان بسته شده،گویی جزوی از گوششان شده بود.از فخر جواهر و لباسشان که در میگذشتم ب آرزوهای محالم می رسیدم.اینکه اگر یک خواهر بزرگ داشتم از این بند رها میشدم پیوسته در مغزم تکرار میشد و گاه در فکرم این مطلب که اگر صاحب فرزند دختری نشوم این تک بودن پر رنگ تر به نظر خواهد رسید جولان می داد.مادربزرگ نوزاد یک ریز حرف می زد.از داستانهای تکراری اش خسته شده بودم.گاه جزییاتی که از قلم می انداخت یا چیزهای جدیدی که به داستانش اضافه می کرد را شمارش می کردم.طی این چند روز به زور خودم را وادار به شرکت در مجلسشان کردم.آرامش و اطمینانی که طی این یک ماهه کسب کرده بودم.طی همین چند روزه بر باد رفت.مقایسه ها پر رنگ شد. آزادی زنها و حبس من در بن بست مسوولیتها مثل پتکی بر سرم کوبیده شد و نفرتها از نو آغاز شد.مثل زخمی می مانم که شخص خدا بر آن نمک پاشیده است و باز پله ای پایین تر افتاده ام.