اسپنتان

روشن مثل آب

می پرسم کجا بوده اید؟پارچه لیمویی روشنی را نشانم می دهد و می گوید"رفته بودیم برای عید قربان لباس بخریم"قبل از آنکه حرفش تمام شود خواهر بزرگش می گوید"به زور راضی اش کرده ام که این رنگ پارچه را بخرد.اصرار داشت که سبز لجنی بخرد.می گوید برای پوشیدن لباسهای رنگی روشن پیر شده ام.تو بگو مگر رنگ لباس هم به سن و سال کار دارد."رو به او می گویم"الان که هر کس هر رنگ که دلش بخواهد می پوشد و هر کار که دلش بخواهد می کند.تو چرا اینقدر نگران رنگ لباس و قضاوت مردم هستی؟"می گوید"آخر تو تا حالا نیش کلام فامیلهای شوهرم را نشنیده ای.یک بار با گوش خودم شنیدم که به خواهرم می گفتند که خودش را چون دختران چهارده ساله آراسته است."گفتم"بعد با این حرف آنها چیزی از خواهرت کم شد؟اینها همه از روی حسادت است وگرنه رنگ لباس ربطی به پیری و جوانی ندارد."خواهرش ادامه حرفم را گرفت و گفت"پارچه و لباسهای الوان الان مد شده و به بازار آمده است.دوران ما این همه زرق و برق و تنوع رنگ نداشتیم.حالا ما چه کار کنیم که سنمان بالا رفته و دلمان لباسهای رنگی می خواهد.بگذار بخریم و کیف دنیا را بکنیم.هر کس بدش می آید بدش بیاید و هر کس می خواهد سیاه و تیره بپوشد او هم آزاد است.دوران ما گل مخملها و گل سبدی های هندی مد بود که از ابوظبی و کویت می آوردند.پدرم از هر مدل و رنگی که دوست داشتم برایم خریده بود.خواهرشوهرهایم از دیدن لباسهای رنگارنگ و سوزن دوزی های گرانشان نمی توانستند حسادتشان را پنهان کنند.من مثل شاهزاده ها زندگی کرده ام و پدر خدابیامرزم از هیچ لباس و جواهری برایم دریغ نکرد.در عوض من هم تا آخرین لحظه های عمرش خدمتش را کردم.هیچوقت هم به قضاوت مردم و حسودی زنها اهمیتی ندادم."خواهرش پارچه را یک بار دیگر بالا و پایین کرد و گفت"تو بگو رنگش زیادی روشن نیست؟فروشنده گفت اگر نخواستی عوضش می کنم."خندیدم و گفتم"نه زیادی روشن نیست.""حسی درونی می گفت که او مثل خواهرش نمی تواند گوشی را در و گوش دیگر را دروازه کند.او به حرف مردم اهمیت می دهد و آخر همان سبز لجنی را انتخاب می کند.

Espantan دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۷ 14:22
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان