اسپنتان

سکوت

خانه خود را رها کرده و همراه مادر به خانه پدری پناه آورده بودم.در سکوت دلنواز حیاط پشتی چشم به کرتهای سبزی و نخلهای نورسته دوخته بودم.سکوتی که سالها دنبالش بودم برای ساعتی سراغم آمده بود.پسری سکوت را شکست و گفت"مادر عمو آمده است."در دل گفتم"عموی تو هم که وقت آمدن نمی شناسد.به رسم ادب دل از خلوت درون کندم و رفتم که خوشآمد بگویم.احوال پرسی که تمام شد.پسر پی بازیش رفت.من ماندم و عمویی مصنوعی که به دیدن مادر آمده بود.مادر مثل روزهای گذشته سرحال نبود گویی آن مرد را به عمرش ندیده باشد او را به یاد نمی آورد.هر چه اسم و رسم مرد را شرح دادم او متوجه نشد.ناچار سکوت کردم.سکوت که حاکم شد سرزنشگر درون به سخن در آمد"چرا بین این همه آدم من چنین در این گرداب گیر افتاده ام.چرا وقتی دلم نمی خواهد مجبور به پذیرایی از یک نامحرم می شوم؟چرا باید به اجبار لیوان آب به دستش دهم و برایش چای دم کنم؟"کسی درونم می گوید"پذیرایی از مهمان رسم ادب است."اماسرزنشگر می گوید"اینها همه دروغ است.این رنجی ست برای تو بابت سختگیری دین در تعریف محرم و نامحرم و فرمانی که نافرمان کرده ای

Espantan جمعه نوزدهم مرداد ۱۳۹۷ 3:43
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان