اسپنتان

سر به راه

چون مادری که فرزندان را گرد هم می آورد آنها را جمع کرده بودم.غافل از آنکه من مادر هیچ یک از آنها نبودم.آنان را زنانی متفاوت به دنیا آورده بودند.من کم سن تر یا همسن آنها بودم.معلوم بود که نمی توانم نقش مادر را بگیرم.ناچار نقش رهبر را گرفته بودم.رهبری که مطیع بود.نقش بازی کردن و هوای آدمها را در هر شرایطی نگه داشتن کار سختی است و انجام کارهای سخت بدن سخت و توانایی سخت تر می خواهد.توانایی ام زیاد بود اما بدنم شکننده بود.زیر بار هر حرف زوری و خریدن ناز طنازی یک بند از بدنم می شکست و خرد می شد.خرد شدن نامریی بدن آدمها را هیچ کس نمی بیند الا خودشان.این روزها احساس میکنم که لبریز شده ام.پر پر چون سطلی که آب از کناره هایش سرریز شده.پیش ترها کار به شکایت و گله نزد خدا می رسید.گاه به مرز کفر و عبور از خط قرمزهایی که او می گفت می رسید اما این روزها همه چیز رنگ تعظیم گرفته است.سرزنشگر درون می گوید"فلانی دیدی چطور شد؟"در جوابش می گویم"لابد خیر همین است"شیطان دستم را می فشارد و هزار وسوسه می گوید من اما انگار تازه ایمان آورده باشم باز در جواب خناس دل می گویم"لابد خیر است"اما امشب انگار جور دیگر بود.همه مهربان بودند و من نامهربان شده بودم.در لابلای خنده های شیرین و دلربای آنها و میان دود و دم قلیانشان می خواستم خانه را بتکانم و آنها را چون غباری بی ارزش به آن سو تر پرت کنم.اما همینکه استکانها را جمع کردم و سینک ظرفشویی سامان گرفت با خود گفتم"لابد خیر همین است و بس"و چون مرغی وحشی که رام شده باشد بر شاخسار زندگی آنها را به تماشا نشستم.

Espantan جمعه نوزدهم مرداد ۱۳۹۷ 3:1
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان