پیری
زیرچشمی او را می پاییدم.رنگ چهره اش عوض شده بود و چین های صورتش نمایان شده بود.شاید قبلا هم همینطوری بود و من تا به حال از این فاصله نزدیک طولانی او را ندیده بودم.زمانی که او جوانتر بود و من یک دختر راهنمایی بودم بارها به خانه شان رفته بودم.خانه شان فوق العاده تمیز بود.گاه رمزی از جارو زدنهای طولانی اش را یادم می داد.گام به گام و ذره به ذره اتاق را جارو می کشید و راه و رسم جارو زدن بلوچی را یادم می داد.با آنکه به نظر می رسید جارو زدن فوت کوزه گیری ندارد اما به نظر می رسید که نزد او دارد.بعد از جاروکشی نوبت به آشپزی می رسید و او از همان ابتدای شستن و تمیزکردن موادی که قرار بود بپزد برایم توضیح می داد و نشانم می داد.حتی یادم داده بود که چطور کشک را با کمک دو سنگ صاف که در بلوچی نام خاص خود را داشت بسابم.در عصرهایی که قرار بود لباس شوهرش را بشوید من را همراهش کنار حوض آب می برد و مرحله به مرحله لباس شستن اصولی را یادم می داد.گویی مامور بود که به من رازهای خانه داری را بیاموزد.همه اینها را مثل آدمهای مرموز دور از چشم مادرم یاد گرفته بودم.نمی دانم چرا هیچوقت آبم با مادر در یک جوی نمی رفت.شاید حکایت همان مثل بود که دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد.من بلد نبودم به ساز مادر برقصم و بابتش سرزنش می شدم.رقصی که بیشتر دختران امروزی هم بلد نیستند. باری زن نظیف دیروزها،پیر و فرتوت و رو به موت روبه رویم نشسته بود و من زیر چشمی چینهای تجاربش را شمارش می کردم.گفت"می دانی که چند ماه است که تو را ندیده ام و باز دستم را با مهربانی در دستش فشرد."گفتم"می دانم. دنیا همین است دیگر"و در دل گفتم"خانه تمیزت که دست پسر و عروست افتاده است و تو سرگردان خانه ی دخترانت هستی.کاش خانه و مکانی مشخص داشتی بلکه من دل می کردم و هر روز به دیدارت می آمدم."و انگار حرف دلم را شنیده باشد گفت"در گذشته دورانی داشتیم اما الان هر کس گوشه ای افتاده و کس از حال کس دیگر خبر ندارد."گفتم"درست است"و سکوت کردم دلم نمی خواست یاد زندگی شیرینش در کنار شوهرش و دور ملکه بودنش بیفتد.او بر دو چشم شوهرش جا داشت و با مرگ شوهرش تمام زندگی را یکجا باخت.باخت و دیگر مزه ی ملکه بودن را نچشید