ختمی
دوران دانشجویی وقتی درد وجود دخترها را فرا می گرفت همه به فراست می افتادند که برایش نبات داغ درست کنن. شاید دردش آرام بگیرد و همه چیز به خیر شود.گاهی خیر نمیشد و کار دخترک بیچاره به اورژانس بیمارستان و سرم و آمپول می کشید.گاهی هم دختران بر اثر گرمی هوا یا خوردن گرمی وجودشان آتش می گرفت و درمانش خیس کردن گل ختمی و خوردن آب رنگینش بود.لیوان ختمی را که سر می کشیدند لهیب آتش فروکش می کرد.دردهایی که همگی آنها را تجربه می کردیم و به هنگام بیماری درک می کردیم که طرف چه می کشد.شاید بهترین روزهای زندگی به جز دوران کودکی همان دوران تربیت معلم بود.با آنکه مثل زندان بود ولی همصحبتی با دوستان فرصت فکر کردن به حصار دیوارها را نمی داد.بعد از آن اوان جوانی و به سر آمدن دوران تربیت معلم ورق برگشت .دوران ختمی و نبات داغ به سر آمد.نه لهیب آتش و نه درد پریود هیچکدام نتوانست حس همدردی کسی را برانگیزد.نه کادر مدرسه و دانش آموز درک کرد که رو به موتی و نیاز به آرامش داری و نه خانواده و مهمانها فهمیدند که یک زن به وقت درد نیاز به استراحت دارد.سطح توقع آدمها بیشتر از آن بود که این چیزها را درک کنند.زنها می خندیدند و می گفتند با این توان اندک چطور درد زایمان را می خواهی تحمل کنی؟گویی قرار بود که من ماه به ماه زایمان کنم. خنده های زنان را که دیدم فهمیدم که دوران نازک نارنجی بودن به سر آمده است و واقعا هم به سر آمده بود.روزگار تا توانست بارمان کرد که حس یک دانه بودن و نازک بودنمان بشکند و جالب آنجاست که هنوز نشکسته است.