اسپنتان

کنکور

آنقدر من من کرده بود که فکر میکردم بچه های مدرسه اش همه با رتبه های عالی کنکور را درمی نوردند.مانور دادن و قیافه گرفتن بر سر رتبه آوردن بچه های مردم در کنکور برایم مسخره به نظر می رسید ولی همان حس مرموز زنانه ته دلم می گفت"کاش دانش آموزان امتحان را گند بزنند و تو از من من کردن بیفتی"مدرسه ها که تعطیل شد.همه داستانها تمام شد.من اصلا دوست نداشتم در تعطیلات حرفی از درس و مدرسه بشنوم.از معلم جماعت انگار که لولو باشند فاصله گرفته بودم.امروز گذرش به خانه مان افتاده بود.یک درصد هم فکر نکردم که برای دیدار من یا مادرم آمده باشد.حس مرموز درونم به قضاوت نشسته بود و میگفت"حتما برای پز دادن آمده است."خواستم برایم مهم نباشد و بحث کنکور را باز نکنم اما سخنی پیش آمد و من پرسیدم"حالا چند نفر از بچه های مدرسه تان قبول شدند؟"گفت"علوم تجربی های کل کشور امتحان را خراب داده اند.ما هم انتظار زیادی از بچه های تجربی نداشتیم.بچه های علوم انسانی هم تک و توکی قبول شده اند."گفتم"بچه های شهید مطهری که رتبه های خوبی آورده بودند."گفت"ولی رتبه هایشان از پارسالی ها کمتر است."در دل گفتم"هر قدر هم مساله را بچرخانی و آمار تحویل دهی چیزی از اصل موضوع کاسته نمی شود.بگو در رشته ی تجربی صفر درصد قبولی دادیم و خلاص!تا تو باشی این همه از خودت و کارهایی که خالصانه برای موفقیت بچه های مدرسه و در اصل به خاطر اسم و رسم و جلب توجه انجام دادی تعریف و تمجید نکنی."دیگر حرفی نزدم.نمی دانم چرا آنقدر بدجنسی ام گل کرده بود که دلم ذره ای به حال دخترانی که روزی شاگردانم بودم نسوخته بود.این هم دلیل داشت.من چند جلسه سر کلاس آنها رفته بودم آنها هم مثل مدیرشان طبل توخالی بودند.میخاستند قبول شوند اما نمیخاستند بابت این قبول شدن زحمت درس خواندن به خود بدهند.آنها بیشتر آمادگی ازدواج داشتند تا پشت سر گذاشتن سد کنکور.

Espantan سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ 4:40

خالی

یک کیلو نبات به دستم می دهد و می گوید"اینها را خودم درست کرده ام. چیز قابل داری نیست."کیسه نباتی را از دستش می گیرم و می گویم"راضی به زحمتتان نبودم."خداحافظی می کنم و راه می افتم.هدیه اش روی میز آشپزخانه افتاده و خاک میخورد.اگر سالها قبل بود آن را مستقیم در سطل آشغال انداخته بودم ولی من دیگر آن آدم سابق نیستم.هزار چرخ خورده ام و چندین زلزله را پشت سر گذاشته ام تا بر این نقش زمین جا گرفته ام.سالها قبل آنقدر ساده بودم که از ریاکاری و مکر آدمها سر در نمی آوردم یا در همان سالهای دور هم درک کرده بودم که زندگی آنقدرها هم که فکر میکنیم ارزش ندارد که به خاطرش دست به هر جنایتی بزنیم.او یک روز معمولی کیسه نباتی به دستم داد و من آن را به خانه بردم.سر بر بالین که گذاشتم خوابها مثل اجل معلق ظاهر شدند و گفتند که آن کیسه نباتی آغشته به سم سحر و جادو است مبادا لب به آنها بزنی.خرافاتی نبودم اما به خوابهای هشدار گونه ام اعتقاد خاص داشتم.کیسه نبات را دور نینداختم اما جرات هم نکردم مثلا یک نبات داغ درست کنم و به وقت درد سر بکشم.آن نبات و زعفرانها سالها در خانه پدری خاک خورد و چند روز پیش راهی سطل آشغال شد.برایم جالب بود که درست وقتی که موعد قبلی به سر آمد یکی دیگر امروز جایگزینش شده است.این بار دیگر خواب و خیالهایم و آن کیسه نبات اهمیتی ندارد.انگار تمام اعتقادهایم به یکباره رنگ باخته است و دنیایم از آدمها و سحر و جادویشان خالی شده است.

Espantan یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۶ 19:32

تاسف

انگار شستشان خبردار شده بود که در خانه به جز من و مادرم کسی نیست.با لباسهای سفید و ریشهای بلند پشت در هال ایستاده بودند و اجازه ورود می خواستند.تکه های لباس جدیدی که تازه به خیاطی برده بودم وسط هال پخش و پلا بود.من با موهای پریشان و لباس آستین کوتاه و اطمینان به عقربه های ساعتی که یازده شب را نشان می داد در دنیای خودم غوطه ور بودم.لباس و مخلفاتش را رها کردم و به سوی اتاق خواب دویدم.لباس مناسبی پوشیدم و دم دست ترین چادر را سر کردم و به آنها اجازه ورود دادم.در فاصله ای که آنها وارد شوند هال را از زیر نظر گذراندم.مرتب نبود اما فرصتی برای جمع کردنش هم نداشتم.به آنها خوشآمد گفتم و به آشپزخانه رفتم.باز انگار در قعر چاه افتاده بودم.نمی دانستم به عنوان یک زن چگونه از آنها پذیرایی کنم که به یال و قبای دینشان برنخورد.نمی دانستم چرا این همه از آنها در گریزم؟دین محمد که باید پر از خیر،برکت و رحمت باشد پس چرا سردمدارانش این همه وحشت انگیز بودند؟لیوانها را یک دور دیگر شستم و خشک کردم.همه چیز آماده بود اما انگار پاهایم نمی خواست از مرز بی در و پیکر آشپزخانه فراتر رود.زنگ در به صدا در آمد.یکی از آنها در را به روی مهمان بعدی باز کرد.منتظر نشستم تا ببینم چه کسی وارد می شود.برادرزاده ام بود.مستقیم به آشپزخانه آمد.خندید و گفت"عجب وقتی به فریادت رسیدم."گفتم "راست می گویی.وقت خوبی آمدی."او از ملاها پذیرایی کرد و من تا آخرین لحظات در آشپزخانه ماندم.شب از نیمه گذشته بود که آنها پی زندگی خود رفتند.برادرزاده و دوستانش هم پی تفریح شبانه خود به چایخانه سنتی رفتند.گفتند"با ما نمی آیی؟"خندیدم و گفتم"فکر نکنم کافه ی شما جای مناسبی برای یک زن باشد."آنها را بدرقه کردم.در را که بستم برای خودم و زن بودنم متاسف شدم.

Espantan یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۶ 15:24

چال

یک بار هم دختر را ندیده و به خواستگاری یک عکس رفته حالا هم نامزد کرده.گفتم"مگر با هم به آزمایشگاه و مشاوره نرفتید؟"می گوید"چرا اما نقاب زده بود."در دل متاسف شدم. خندیدم و گفتم"حالا فرصت برای دیدنش زیاد است."لبخندی زد و گفت"وقتی می خندد مثل تو روی گونه اش چال می افتد."یک لحظه هنگ کردم.در دل گفتم"پسرک خیره!تو چه کار به چال روی گونه ی من داری؟"و رو به او گفتم"تو که می گویی او را ندیده ام. پس چال روی گونه اش را کجا دیدی؟"گفت"مادرم گفته چال روی گونه دارد."دیگر دم در خانه رسیده بودیم.او را بدرقه کردم و در را بستم.او بخش زیبایی از تجربه متاهلی را از دست خواهد داد.تعصب بلوچ بخش زیبای زندگی اش را لگدمال میکند.

Espantan شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۶ 23:50

خانه

ته دلم می دانستم که دست و پا میزنم اما نمی دانستم که آخر غرق می شوم یا به ساحل نجات می رسم.بر در و دیوار خانه متروک گرد کهنگی نشسته بود.روی پله ها که می نشستی چیزی بیشتر از آن لایه خاکی که روی دیوار نشسته بود سنگینی میکرد.چیزی که فقط با دستمال خیس یک زن پاک نمیشد.تمام گردگیری ها و شستن ها که تمام شد به برادرم گفتم"یک بنا بیاور تا خانه را نو و نوار کند."بنا گلمالها را کنده و خشتهای ساختمان نمایان شده است.خانه اول متروک بود و حالا مثل ویرانه ها شده بود.آنقدر که اولین بار که دیدمش دلم میخاست همان دم در بنشینم و زار بزنم.شوهرم میگفت"فکر میکردی می توانی از طویله قصر بسازی؟"در پاسخش چیزی نگفتم.وقتی زنها به مرحله سکوت میرسند. دیگر آب از سرشان گذشته و یک وجب و دو وجبش فرقی به حالشان ندارد.خودم را جمع و جور کردم. انگار اتفاقی نیفتاده گشتی در حیاط زدم و دوباره بازگشتم.دیگر فرصتی دست نداد که به خانه متروک سرکشی کنم اما هر کسی شنید که می خواهم آن خانه را بازسازی کنم نیشخندی زد و گفت"مثل اینکه پولهایت زیادی است."هیچکس نفهمید که ارزشمندی هیچ اسکناسی به اندازه آن خانه و خاطراتش نیست.انگار فهمیده ها فقط من و برادرم هستیم و شاید هم برعکس باشد.

Espantan شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۶ 0:21

خوشبختی

گاهی یک دختر را که عروس می کنی ته دلت می گویی"دخترمون حیف شد."گاهی هم یک پسر را داماد می کنی و تجربه ته دلت می گوید"وای!این پسره حیف شد."حالا در دل من هم حکایت همین داستان است.با وجود حفظ ظاهر و آرزوهای خوشبختی که نثار شد.ته دلم می گوید"فلانی حیف شد!"هر چه هم می خواهم ته دلم را راضی کنم که مهم علفی ست که به دهن بزی شیرین آمده بی فایده است.انگار حس ششم می گوید که این ازدواج به ثمر نمی رسد.هر قدر هم به خود تشر میزنم که نفوس بد نزنم بی فایده است!مغز ،منسجم فلسفه هایی را که دوست دارد می بافد و به خوردم می دهد.

Espantan جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۶ 23:20

جماعت

فکر میکردم دیگر عصر تبلیغ جماعتی ها سوخته است اما آنها هنوز پابرجا هستند و به قول عمه از غیبت خلق هم که شده هنوز بر اعتقادات خود پافشاری میکنند با آنکه در عمل و خانواده آن را دزدکی اجرا نمیکنند.همزمان که ماشین دم در خانه نگه داشت جماعتی از آنها زنگ در خانه همسایه را میفشردند.من در ماشین را برای مادرم باز کرده بودم تا پیاده شود.شوهرم تا آنها را دید دستی برایشان بلند کرد و بی هیچ صحبتی به درون خانه رفت.پسرم طبق معمول جوگیر شده بود.بعد از پیاده شدن از ماشین سریع روی کاپوی مخابرات داخل خیابان پرید و با صدای بلند رو به من گفت"مادر نگاه کن تبلیغ جماعتی ها پشت سرت هستند."خودم را به نشنیدن زدم اما او بار دیگر و باصدای بلندتر سخنش را تکرار کرد.گفتم"باشد اشکال ندارد."در اصل خیالم راحت بود که آنها در کوچه و خیابان برای زن جماعت پای منبر وعظ و نصیحت نمی روند که اگر می رفتند شاید من هم مثل شوهرم با دیدنشان به درون خانه می خزیدم.در همان گیرودار یاد داستان یکی از نویسندگان بلوچ که در مورد جماعتی ها نوشته بود افتادم و در دل به دیالوگ یکی از شخصیتها پوزخند زدم.شاید صحنه ی داستانش برای لحظاتی جلوی چشمانم رژه رفت و آن گروهک مرموز دینی را در تاریکی آنسوی کوچه با صحنه های داستان مقایسه کرد.همسایه در را به روی جماعت دینی باز نکرد.شوهرم هم که به درون خانه رفته بود.من مانده بودم با گامهای کند مادرم وپسری که روی کاپوی مخابرات پریده بود و منتظر پراندن حرفی تازه بود.جماعت از کنارمان گذشت و کنار در خانه همسایه دیگر ایستاد.آنها زنگ در را زدند و ما به پناه امن خانه رفتیم.در را که بستم با انگشت اندازه ی تار موهایی را که از زیر چادرم بیرون زده بود اندازه کردم.وقتی آن جماعت هوشیار از کنارم گذشته بود. جرات نکرده بودم چادرم را مرتب کنم.در آن گیرودار فایده ای هم نداشت.به قولی نرانر از کنارشان گذشته بودم در حالیکه ته دلم از تعصب دینی شان خالی شده بود.

Espantan سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۶ 3:51

کادو

دیدن فلاکت آدمهای پولدار و خسیس از گند هر مردابی کریه تر است.من از تلگرام در حال گفتگو با او بودم و از پشت فرسنگها فاصله تعفن مردابی را که در آن دست و پا میزد حس میکردم.میخواست دخترش را عروس کند از قبل برای عروس هدیه ای گرفته بودم.هدیه ای در خور که نه سیخ بسوزد و نه کباب.در لابلای چتهایش و شاید به نظر خودش غیرمستقیم قیمت کادویی را که باید برایش ببرم تعیین کرد.قیمت هدیه ای که خریده بودم در همان مایه های نرخی بود که او مدنظرش بود.هدیه روی میز عسلی روبه رویم افتاده و انگار دیگر قدر و منزلتی ندارد.حتی دیگر دلم نمی خواهد به عروسی بروم که ارزش آدمها را با ارزش هدیه هایشان می سنجند. در دل آرزو کردم که آسمان و ریسمانی به هم بافته شود و من از رفتن معاف شوم.مثلا پهل ماشکید بشکند و من و هدیه ام آنطرف پل جا بمانیم یا کمی دورتر آنطرف خط مرزی بلوچستان جا مانده و حق عبور نداشته باشیم.

Espantan یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۶ 4:39

اعتقاد

گفت"من اعتقاد دارم که نباید فرزندانمان را مثل خودمان بار بیاوریم."آن لحظه چون درگیر مساله دیگری بودم به حرفش اهمیت زیادی ندادم اما بعد از چند روز آن سخنش در ذهنم کش و قوس خورد و آخر به این نتیجه رسیدم که او به سخنش آنقدرها هم اعتقاد ندارد یا اگر اعتقاد دارد در عمل آن را اجرا نکرده است.او از بدو تولد فرزندش را بر دین و آیین پدرانش پرورش داده و کلمه الله را ملکه ی ذهنش قرار داده،کودک بزرگتر که شده او را به مدرسه فرستاده و او در کنار درسهای زندگی ساعت به ساعت اسلام را آموخته،خط به خط قرآن را حفظ کرده و جا پای پدر و مادرش گذاشته است.فرزندش بزرگ که شود به رسم و آیین بلوچ ازدواج خواهد کرد و آنچه را که آموخته دوباره به خورد نسل بعدی خواهد داد هر چند که مثل والدینش اعتقاد داشته باشد که فرزند نباید مثل پدر و مادرش بار بیاید.

Espantan شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۶ 4:46

درد فقر

حیاط خانه متروک پر از خاک بود.باد خاکها را چرخانده و در گوشه ای چپانده بود.باد بلوچستان بی رحم و سوزاننده است در تابستان از گرما و در زمستان از سرما آدم و اشیا را می سوزاند.اتاقها را تمیز کرده بودم اما توان غبارروبی حیاط به آن بزرگی را در خودم نمی دیدم.با آنکه روفت و روب بیشتر جزو کارهای زنانه تقسیم بندی شده اما آن حیاط پر از خاک یک نیروی مردانه میطلبید.امروز و در واقع امشب آخر خودم دست به کار شدم.هنوز یک چهارم کار را انجام نداده بودم که خسته شدم.شیلنگ آب و جارو را کنار گذاشتم و ادامه اش به یک روز دیگر موکول شد.آدم وقتی مشغول انجام کاری باشد خستگی را زیاد حس نمیکند اما زمانی که به خانه برمیگردد و دست از کار میکشد.تک تک استخوانها و ماهیچه هایش درد میگیرد و احساس آدمهایی را که کارگر هستند بیشتر درک میکند.شاید هم پیش خودش فلسفه ببافد که بدن آنها به کار کردن عادت کرده است ولی این فقط یک فلسفه است حتما آنهایی که در رتبه پایین تری از زندگی ها رتبه بندی شده اند روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشته و پشت سر میگذارند اما ره به جایی ندارند و در آخر می آموزند که با فقر و کار سخت پیوسته دست و پنجه نرم کنند...

Espantan جمعه بیستم مرداد ۱۳۹۶ 0:50

منظره

تلی از آشغال کنار دیوار پشتی خانه ماهل جمع شده بود.آشغالهایی که قسمتی از آن را سوزانده بودند و منظره ناخوشایندی را به وجود آورده بودند.کودکان با دمپایی های پلاستیکی و لباسهای چرکین از کنارشان میگذشتند و به دکان پسر ماهل می رفتند.بستنی های قیفی را که از مغازه خریده بودند لیس می زدند و منظره آشغالها را چندش آورتر میکردند.زنی با یک کیسه پلاستیکی از کنار ماشین گذشت.درون کیسه اش قلیان و مخلفاتش نمایان بود.معلوم بود که پسر ماهل از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در همان مغازه تاریک و بدون پنجره معامله میکند.من خدا خدا میکردم که زودتر راننده بیاید و از دیدن آن مناظر راحت شوم.او که آمد گفت"اینجا قلب بازار روستا است.یک نوستالژی "در دل گفتم"تو رانندگی ات را بکن نمی خواهد در این آشفته بازار دم از نوستالژی بزنی."در ادامه حرفهایش گفت"وقتی کوچکتر بودی به این مغازه ها نیامده ای؟"گفتم"مگر دخترهای آن زمان به جز مدرسه و خانه فامیلهایی که مادرشان تایید میکرده می توانستند به جاهای دیگر و مغازه های دور و نزدیک بروند؟فقط پسرها آزادی های اینچنینی داشته اند و دارند.پسرها می توانسته اند با دوچرخه تا اینجا بیایند نه دخترها"تلخی ته حرفم را که حس کرد دیگر حرفی نزد.من هم سکوت کردم.فقط میخاستم از آن محیط دور و دورتر شوم.همان حس درونی میگفت"خب فقر و تنگدستی همین است که می بینی!"ولی من گفتم"ماهل می تواند به جای انداختن آشغالها در کوچه ای که خودش در آن رفت و آمد است آنها را جمع آوری و به پسرش بدهد تا در یکی از سطلهای زباله شهرداری که چند کوچه آنطرفتر است بیندازد یا می تواند آنها را گوشه ای خلوت تر بسوزاند.آن زنک هم می تواند به جای خرید قلیان و گراکو و تنباکو لباس چرکین فرزندش را بشوید"بعد هم گفتم"خدا را شکر که محله ی ما تمیز است و هنوز به لجن کشیده نشده است.حس درونم تا رسیدن به مقصد اراجیف بلکه هم حقیقت تلخ زندگی تحویلم داد.

Espantan پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۶ 23:45

درویش

آدمها هر لحظه که از عمرشان میگذرد یک گام به زوال نزدیکتر می شوند.آخرین بار که او را دیده بودم سرحال تر و فربه تر بود اما این بار به قول مادرم مثل چوب خشک شده بود.وقتی مردان اینجا لاغر می شوند به ذهن کمتر کسی می رسد که مثلا از شدت ریاضت یا ورزش یا. ..به این حالت رسیده.بیشتر مردمی که فکرشان را بر زبان می آورند می گویند"لابد فلانی معتاد شده که به این حال افتاده"چند بار دهانم را پر و خالی کردم که از او بپرسم که چرا چنین لاغر شده و هر بار پشیمان شدم.با امکانات رده پایین خانه متروک برایش چای دم کردم. جلویش یک استکان چای گذاشتم و در دل دلم به حالش سوخت و بیشتر از آنکه دلم بسوزد نگران موتش شدم در حالیکه میدانستم دیر یا زود همگان می روند.با آن اوضاع و احوالش کمتر کسی باور میکرد که روزگاری او یک پسر جوان و پر شر و شور و به همان نسبت بداخلاق بود.البته خلق تنگش هنوز به همان قوت سابق باقی بود. این را از شیوه سخن گفتنش میشد درک کرد.از طریقه و راه و روش صوفیگری و درویش مسلکی گفت.در لابلای سخنانش گفتم"خب طریکه ای که از آن حرف میزنی یعنی چه؟"مکثی کرد و گفت"همین راه هایی که رهبران مختلفی چون نقشبندی ها ،جلالی ها چشتی ها و...ارایه داده و پیروانشان همان مسیر خاص را رفته اند.به نوعی از یک طریکه خاص پیروی کرده اند."دیگر سوالی نپرسیدم ولی گفتم"میدانی!یک روزی خواهد آمد که تکنولوژی تمام باور آدمها را در هم میشکند.نسلهای بعد ما این حرفها را باور نمیکند و به ریشمان میخندد.اخم کرد و گفت"تا باورها نمیرد قیامتی و آخرالزمانی هم برقرار نمیشود.در ضمن اولیا الله نیاز به اثبات ندارد.داوریها ،باورها و ناباورها از رتبه،درجه ،ایمان و اعتبارش نمی کاهد.!"

Espantan سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶ 0:6

سیاه و سفید

کتابی در مورد کرامت و کراهت زن قبل و بعد از اسلام بود.بیشتر آن را خواندم و بعد کنار گذاشتم.دانستن و ندانستن حقیقتهایی که بارها تجربه کرده ای و به نوعی ماست مالی شده چه فایده ای داشت؟

Espantan سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۶ 3:26

یادبود

مراسم پرسه بود.زنها جمع شده بودند تا یاد کسی را که درگذشته بود گرامی بدارند و در حین این یادبود به حرفهای ملا زیتون که بالای منبر رفته بود هم گوش کنند.زیتون در لابلای صحبتهایش گفت"اسلام اسلام است چه معنی دارد که سر اینکه که فلانی شافعی،مالکی یا هر فرقه ای که هست جدل کنیم؟"جلوتر که رفت گفت"در پاکستان و گاه در همین شهر خودمان آدمهایی وجود دارند که خدا را با ساز و سرود یاد می کنند.چنین ذکری به جای اینکه سودی به حال آدم داشته باشد انسان را بیشتر گمراه و راهی جهنم می کند."خیلی دوست داشتم که آن لحظه میکروفن را از ملا زیتون بگیرم و بگویم"ایها النساء! این زن هنوز نمی داند که در اوج آن ذکر آلوده به ساز و سرود روح آدمیزاد تا کجا سیر می کند؟هر وقت به آن درجه ی عاشقی برسد لام تا کام سخن نخواهد گفت."

Espantan دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۶ 2:55

نماز جماعت

مغرب بود.کنار مسجدی نگه داشتیم که مصلایی مخصوص زنان داشت.زن و دختری مشغول عبادت بودند.صدای امام جماعت بوسیله بلندگویی در نمازخانه زنان هم پخش میشد.از حرکات زن و دختر معلوم بود که به ملا اقتدا کرده اند و همراه او نماز می خوانند.من رکعت آخر رسیده بودم و رسم جماعت خواندن و چگونگی اقتدا به ملا را نیاموخته بودم.ترجیح دادم تکی نماز بخوانم.وقتی نماز تمام شد و به ماشین برگشتم رو به شوهرم گفتم"داستان نماز جماعت خواندن اهل تشیع را بلدم چون با دوستانم دوران تربیت معلم زیاد به نماز جماعت رفته ام حالا بگو مراسم جماعت خواندن اهل تسنن چگونه است؟من که در رکوع سوم نماز رسیده بودم باید چه کار میکردم؟"او از اول تا آخر احکام نماز جماعت را توضیح داد و من بیشتر از آنکه حواسم به حرفهایش باشد به این فکر میکردم که من زمانی در همین وبلاگ از اینکه مجبور شده بودم در پارک نماز بخوانم و چرا مساجد شهر ما جایی برای نماز خواندن زنها ندارند ؟غر زده بودم.

Espantan دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۶ 2:29

چای سیاه

گفت"ما چای سیاه نمی خوریم.چای سبز میخوریم.برای سلامتی بهتر است."سخنش را پذیرفتم و من هم بعد از آن چای سبز خوردم.چای سبز بیمزه بود و نخوردنش بهتر از خوردنش بود.هر بار که برای مهمانها چای سیاه دم میکردم یک فکر در ذهنم جولان میداد"پس چرا پدر چای سیاه و پررنگ میخورد؟"وقتی دختر خانه بودم.مادر آب را می جوشاند و چای سیاه را در فلاسک دم میکرد.آن را کنار تخت پدر میگذاشت و خود پی کارش میرفت.گاه من کنار پدر می نشستم و از آن چای فلاسکی میخوردم.مزه خاص خودش را داشت.بزرگتر که شدم یاد گرفتم که خودم چای درست کنم.آب را جوش می آوردم و برای راحتی کار بعد از خاموش کردن زیر کتری چای خشک را درون کتری می ریختم و چای خودش دم می کشید.چایی که درست میشد سیاه و مثل زهرمار بود اما باز مزه ی خاص خودش را داشت.بعدها یاد گرفتم که چای را درون قوری دم کنم.من و پدر چای پررنگ و سیاه می خوردیم.من بزرگ شده بودم و دیگر مادر می توانست با خیال راحت با زنان دیگر به دید و بازدیدهایش برسد.پسرها هم پی بازی و تفریح خود بودند.آن روزها شاید معنای "دختر مونس پدر است."را نمی فهمیدم اما بعدها معنی اش را خوب یاد گرفتم.من هر بار که کنار پدر نشستم و چای تلخ و سیاه خوردم.یک درس یک داستان و یک شرح از چگونه زیستن را آموختم.اما آن روزها نفهمیدم که چرا پدر آن همه چای سیاه و تلخ میخورد.این روزها بعد از سالها جواب سوالم را کشف کرده ام.دیگر پدری وجود ندارد که کنارش چای سیاه بخورم اما خودم که وجود دارم.چای سبز را کنار گذاشته ام و بار دیگر چای پررنگ و جور می خورم.شوهرم می گوید"ای معتاد!معده ات داغون می شود!"من هم در دل می گویم"اگر قرار به داغون شدن بود باید پیشتر از این داغون میشد!"

Espantan شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۶ 2:46

آواز

سالها قبل وقتی یک دختر کوچک بودم.زمانی که با برادرم دعوا میکردم و خلقم تنگ میشد.می گفتم"گور!"مادرم تا این کلمه را می شنید سرزنشم میکرد و میگفت"از گورها که آوازی بلند نمیشود."آن وقتها معنی حرف مادر را نمی فهمیدم اما امشب که یاد دعواهای بچگی افتادم معنی حرف مادر را به خوبی درک کردم.وقتی کنار مزار شهیدی ایستاده بودم. معنی مثل مادر را تجربه کردم یا وقتی که پسرم با صدای رسا گفت"میدانی چه شده؟"گفتم"چی شده؟"گفت"دایی برای مزار پدربزرگ سنگ قبر درست کرده و نام و نشانش را نوشته."دیگر راحت می توانیم جایش را پیدا کنیم و کنارش فاتحه بخوانیم!"من ماندم که چه بگویم؟آخر سکوت کردم و در دل گفتم"هزار سنگ مزار هم که نوشته شود از گورها آوازی بلند نمی شود."

Espantan جمعه ششم مرداد ۱۳۹۶ 4:8

امام جماعت

یک زن با مقنعه و لباس سرخ پیش نماز زنها و مردهایی بود که به نماز جماعت ایستاده بودند.مه بی بی با همان تعصب همیشگی و بدون علمش گفت"این ملک کجاست؟لابد مسلمان نیستند که یک زن را امام جماعت کرده اند.گفتم"نمی دانم. زیرنویسش را نگاه نکردم که مردم کدام کشور هستند؟ولی وقتی نماز می خوانند لابد مسلمان هستند."در ادامه خنده ای تحویلش دادم و گفتم"مطمئنا بلوچ نیستند.بلوچها یک گام از دین جلوتر هستند.برای مرد بلوچ ننگ است که پشت سر امامی که زن است نماز جماعت بخواند."مردانی که در مجلس نشسته بودند ترجیح دادند که سکوت کنند.شاید هم خود را پشت سر یک امام زن تصور کردند و در مخیله شان هم ارتکاب چنین عملی نگنجید چه رسد به انجام فعلی که دین و مسلمانی شان را زیر سوال ببرد.

Espantan چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶ 4:27

بهلول

مرد مغازه دار با ریش و سبیل انکارد شده و لباس مرتب مشغول کاسبی بود.مرد دیگری با لباس مندرس،موهای ژولیده و چند کارت و کاغذ آشغال در دستانش پارچه ی سفیدی را روی زمین پهن کرده بود و با خودکارش چیزهایی روی آن می نوشت و ادا و اطوار خاص از خودش درمی آورد.ماشینی که من درونش نشسته و بر صندلی اش تکیه زده بودم کمی آنطرفتر از بساط مرد محترم و ژولیده پارک شده بود.شیشه ی ماشین بالا بود اما خیلی دوست داشتم که بدانم آن مرد با آن شکلکهای خاصی که در می آورد چه می گوید.دیری نگذشت که مرد محترم مرد ژولیده را زیر باران مشت و لگد گرفت.نمی دانم چه چیز او را آنقدر عصبی کرده بود.با دیدن مشت و لگدهایی که بر بدن گدا فرود می آمد یاد صحنه های سریال الیور توویست و دعواهای محله های فقیرنشین افتادم و دلم به حال مرد ژولیده سوخت.بعد از چند مشت و لگد مردم و در واقع مردها دور آنها جمع شدند.از اینکه کنار معرکه ای که مردها برپا کرده بودند پارک شده بودم احساس ترس میکردم.بالاخره چند پسر ژولیده را از زیر مشت و لگد مرد محترم بیرون کشیدند و از او خواستند که از جلوی مغازه مرد مغازه دار دور شود.مرد پارچه سفید و کاغذهایش را برداشت و درست روبه روی در ماشینی که من درونش نشسته بودم چهارزانو نشست و لوح پارچه ای سفیدش را روی زمین پهن کرد.ظاهرا غائله خوابید.به جز موتورسواری که مرد ژولی پولی را از زیر دست مرد محترم بیرون آورده بود مردمان دیگر پراکنده شدند و پی کار خود رفتند.مرد ژولیده باز سرگرم ادا و اطوار خود شد. می خواستم بدانم که روی آن پارچه چه می نویسد؟خودکارش رنگ نداشت یا از آن فاصله من قادر به دیدن نوشته اش نبودم.حرکاتش به نظرم خنده دار بود و خندیدن یک زن آن هم در خیابان عیب بود.سعی کردم جلوی قهقه ام را بگیرم اما ناخودآگاه چشمم به جوان موتور سوار افتاد.او هم به زور جلوی خنده اش را گرفته بود.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.تلاشم برای پنهان کردن خنده ام زیر چادری که روی دهنم گرفته بود فایده ای نداشت.پسر جوان گاز موتورش را گرفت و دور شد.مرد ژولیده مکار هم با آنکه خودش را سرگرم نوشتن کرده بود اما برای دقایقی او هم نتوانست خنده اش را پنهان کند.دیری نگذشت که مرد دیگری کنار ژولیده آمد و از او خواست که پی کارش برود.ژولیده هم کاغذها و پارچه ی سفیدش را جمع کرد و پی کارش رفت.وقتی راننده آمد پرسیدم"جریان این دوتا مرد چه بود؟"گفت"مرد ژولیده گفته"مرد محترم به من گفته که برایش تعویذ بنویسم."مرد محترم هم گفته"به من فحش داده است."مرد ژولیده هم گفته بود"به تو فحش نداده ام!به اجنه فحش داده ام."گفتم"هر کس عقل خود را به دست دیوانه ی ژولیده ای بدهد.نباید انتظار بیشتری داشته باشد."و زیر لب با خود گفتم"شاید جان بر لب مرد ژولیده آمده و فحش دادن به این شکل تنها چاره ای بود که برایش مانده.و پشت آن بهلول یک آدم هوشیار پنهان شده ."

Espantan دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۶ 3:58

بازنشسته

زنها وقتی بازنشسته می شوند راحت می توانند سرشان را گرم کنند از خیاطی گرفته تا بشور و بساب آشپزخانه و خرید،حتی می توانند ساعتها روی کاناپه لم بدهند و به رویاهای دست یافتنی و دست نیافتنی شان فکر کنند یا حتی کارتون و فیلم های قدیمی را نگاه کنند اما اگر مردان بازنشسته شوند و هیچ هنری به جز کار اداری شان نداشته باشند حتما روزهای بازنشستگی برایشان سخت خواهد گذشت و باید فکر بهتری غیر از خرید و هنر و فیلم و کتاب برای خود داشته باشند.برای چندمین بار می پرسد"تو می گویی خودم را بازنشسته کنم؟"برای چندمین بار پاسخ می دهم "اول فکرهایت را بکن و بعد بازنشسته شو."هر بار که او این سوال را می پرسد یاد عمو می افتم.سالها منتظر بود که کی بازنشسته می شود.وقتی بازنشسته شد بیماری و اجل مهلتش نداد که مزه ی بازنشست شدن را به خوبی بفهمد.

Espantan یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۶ 4:56
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان