نفرت
تازه از خواب بیدار شده بودم.پیرزن سیاهپوش،عصا به دست محکم بر در می کوبید.من از دوربین او را می دیدم که چه با حرص به در می کوبد.حوصله شنیدن داستانهای تکراریش را نداشتم،در به رویش باز نکردم.او رفت و به نظر از شرش راحت شدم.نمی دانم چند ساعت گذشت و دوباره پیدایش شد.این بار در را برایش باز کردم.سلام و علیک گرمی کرد و اظهار دلتنگی بسیار کرد.من هنوز بر دنده چپ بودم.حسی بی رحم و درونی میگفت که تمام حرفهایش دروغ است و فقط برای گدایی آماده است.به درددلهایش گوش دادم.از او مثل قبل پذیرایی کردم و راهیش کردم.او رفت و مهمانی دیگر آمد.انگار کسی دور از چشمم فراخوان داده باشد.زنها و کودکان گروهی به مهمانی آمده بودند.آشپزخانه گرم بود و حالت تهوع داشتم ولی مجبور بودم که از آنها پذیرایی کنم.تا پاسی از شب درب خانه بر پاشنه چرخید و باز و بسته شد و عاقبت بر مدار قرار گرفت.من از همان روز است که مریض هستم و از زمین و زمان متنفرم.