نان
می گوید"پسرخاله ام فوت شده است."برای یک لحظه مردی را که مرده،جوان تصور می کنم و بعد که نام و نشانهایش را می گوید،تصورم به هم می ریزد.پیرمردی را که می گوید،می شناسم.دختربچه دبستانی که بودم.کارهای مدرسه را انجام می داد.از جارو کشیدن تا مرتب کردن کتابهای کهنه.انتهای مدرسه ،اتاقی گلی وجود داشت که پر از آشغال و کاغذپاره بود.مانند خانه ارواح و اجنه می ماند.به جز افراد خاص کسی حق نداشت به آن اتاقک نزدیک شود.روزی حال دانش آموزی بد شد.معلم مرا فرستاد که دنبال مستخدم بروم،تا بیاید و دختری را که حالش بد شده بود به خانه اش ببرد.دفتر،حیاط و کلاسها را گشتم.خبری از مدیر و مستخدم نبود.تنها جایی که نرفته بودم.اتاق تاریک انتهای مدرسه بود.نمی دانم آن زمان آن شجاعت را از کجا یافتم،اما به سمت اتاقک گلی رفتم.نزدیک شدم.ضربان قلبم بالا رفته بود ،اما جلوتر رفتم.مدیر و مستخدم را در آن اتاقک مرموز یافتم.چراغ علاءالدین کهنه ای روشن بود.آن دو روی صندلی کنار چراغ نشسته بودند.بوی خاصی پیچیده بود،که می دانستم بوی نفت و آتش نیست.قبل از آنکه حرفی بزنم.مدیر تکه نان سوخته ای روی چراغ گذاشت و گفت"آقای فلانی نان ها را برشته می کند"برایم عجیب بود ،که در آن محیط کثیف بتوان نان برشته خورد،اما به روی خود نیاوردم.پیام معلم را رساندم و راه بازگشت در پیش گرفتم.مدیر صدایم زد و گفت"تو که چیز خاصی ندیدی.ما فقط چند تکه نان گرم کردیم."گفتم"باشد."و راه افتادم.کارشان برایم عجیب بود.معنی نان برشته کردن در آن اتاق تاریک را سالها ندانستم.در موردش از کسی سوال نپرسیدم.سالهای زیادی طول کشید تا رمز و رازش را بفهمم.امروز که خبر فوت فراش را شنیدم،داستان اتاق ارواح و تاریکی مطلق دوباره زنده شد