اسپنتان

سرما

دخترک پیوسته سرفه می کرد و به خیالش سرما خورده بود.من تا حال نزارش را دیدم در دل گفتم"این بار دیگر کرونا می گیرم."کلاس درس که تمام شد و به خانه رفتم داستان کرونا هم تمام شده بود.در خانه هم مصونیت دیگر بی معنا شده است.زن همسایه تازه از سفر آمده بود.می گفت "سرما خورده و حالش خوب شده است."او هم دلتنگ شده و به دیدنم آمده بود.بعد از پذیرائی او را بدرقه کردم.در دل می دانستم که ضربه ای از او هم خواهم خورد.خورشید غروب کرده و به نظر همه جا امن بود.خودم بودم و خودم.مدت زمان زیادی دوام نیاوردم.همان شب حالم بد شد.نمی دانم واقعا مریض شده بودم یا توهم بیماری بود؟اما دردها همه واقعی بود،آنقدر واقعی که روز بعدش نتوانستم به مدرسه بروم.هفته به آخر رسیده و به نظر حال من خوب شده است.پاسی از شب گذشته و من به دنبال مقصر می گردم.نمی خواهم داستان قسمت و حکمت را بپذیرم.داستان باز شدن مدارس به قوت خود باقیست.دیگر نمی توان در خانه های امن پناه گرفت و ما فدا می شویم.انگار راه فراری هم نداریم.

Espantan پنجشنبه بیستم آبان ۱۴۰۰ 2:37
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان