اسپنتان

تفریح

شب به درازا کشیده و تمام نمی شود.سخن بی بی بار دیگر نمود پیدا کرده.در و دیوار خانه برای خوردن آدمیزاد دهن باز کرده اند.مردها و پسرهای جوان از زندان قرنطینه جان به در برده و برای تفریح به کوه و دشت پناه برده اند.می توان غریو شادیشان را از دوردست هم شنید.برای شبی از شر زندگی رها شده اند.من در و دیوارها و آنها مرا به نگهبانی نشسته اند که فرار نکنم.همه جا سکوت است و ترسی مبهم که میزانش کم و زیاد می شود.در دل آرزو می کنم که کاش پدر زنده بود و بعد به این آرزوی محال و مضحک می خندم.یادم نمی آید که شبی پدر ما را به حال خود رها کرده و به دشت و دمن پناه ببرد و شاید هیچ زمانی به ذهنش هم خطور نکرده که در این نقطه از زمین میان حصارهای قفل در قفل رها شوم.

Espantan جمعه نوزدهم شهریور ۱۴۰۰ 3:55
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان