اسپنتان

عبادتگاه

کودکان افغانی خوشحالند.صدای خنده هایشان در کوچه پیچیده است.به جعبه های سیاه پلاستیکی طناب بسته اند.درونش بطری آب گذاشته اند و روی زمین می کشند.وزن جعبه ها از وزن کودکان بیشتر است و آن را به سختی می کشند اما در لابلای وزن گران سنگی که کف دستانشان را می آزارد با صدای بلند می خندند.با هوش کودکانه شان سختی کار را به سخره گرفته اند.من از کنارشان عبور می کنم.رد صندوقچه های آب را دنبال می کنم به درب خانه خدا می رسد.پسر کوچکی که همراهمان است رو به مادرش می گوید"آب را از مسجد دزدیده اند."مادرش می گوید"آب مسجد که مال کسی نیست که آن را بدزدند.مسجد مال همه است."کودکان در خم انتهایی کوچه گم می شوند و صدای خنده هایشان خاموش می شود.به درون مسجد دزدکی سرک می کشم.خلوت است.خبری از نمازگزاران  نیست.اولین حکم مسجد را استاد اخلاق یادم داد."اگر زنها پریود باشند حق حضور در مسجد را ندارند.نهایت می توانند به عنوان گذرگاه از یک در مسجد وارد و از در دیگر آن خارج شوند."و من بارها به این فکر کرده بودم که اگر مسجد فقط یک در داشت،تکلیف پریودها چه می شود؟از کنار عبادتگاه یک درب مردان هم عبور می کنم و به خیابان اصلی می رسم .در ادامه راه تعداد قوانینی را که سالها قبل از استاد اخلاق آموخته بودم شمارش می کنم.حکم بستن و شکستن صفهای طویل را هرگز درک نکردم.

Espantan چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۰ 2:59
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان