خواب
چشم که روی هم گذاشته بودم خواب های سیاه و سفید حصارم کرده بودند.گفته بود که ایه الکرسی بخوانم.ایت الکرسی و چهار قل هم نتوانسته بود راه نفوذ خوابها را بگیرد و مالیخولیای ذهن را سامان دهد.صبح زود بیدار شدم که منطقی راه خواب دیدن را ببندم.دردی عمیق در تنم پیچیده بود.انقدر وحشی که گویی به عمرم تجربه نکرده باشم در حالیکه هر ماه شاهد امدن و رفتنش بودم.دست و صورتم را که شستم رعشه در جانم افتاده بود.گویی ملک الموت به سراغم امده است.در دل خدا را شکر کردم که مجبور نیستم امروز را به مدرسه بروم.در جایی خوانده بودم که کارهای اجباری هر روزه چون قورت دادن قورباغه است.هر چه زودتر قورباغه ها را بخوری مدت زمان بیشتری را تا تکرار بعدی ازاد هستی.شدت درد چیزی از تعداد قورباغه ها کم نکرد.من انها را خوردم بدون انکه زندگی را بالا بیاورم و بعد خود را لای پتو پیچیدم تا از شدت تب و لرزم کاسته شود و بعد به تفاوت افکارم در سالهای دور و الان اندیشیدم.در جوانی از مردن سخت می ترسیدم و حال انگار از زنده بودن به ستوه امده باشم ترسم ریخته بود و در خود امادگی مردن و نماندن احساس میکردم.نمی دانم این شجاعت اثر زنداني بود كه خود را درونش حس ميكردم يا قسمي از نااميدي و افسردگی و به قول او زندگی کرموار بود.هر چه بود میل به رهایی را در مرگ یافته بودم اما ملک الموت به فرمان من نبود