اسپنتان

رفیق

با اینکه تجربه اول نیست و سالهاست که بی خبر می اید و می رود اما هر بار که پریود می شوم بر خود میلرزم و در خود مچاله می شوم.در این جور مواقع ادم احتیاج به یک دوست صمیمی دارد که هیچ چیز نگوید و فقط بغلش کند.محکم هم بغلش کند.همان دوست صمیمی و مهربان سالهاست که مرده و وجود خارجی ندارد.ان رفیق شفیق را نمی یابم و بیشتر در خود فرو می روم.نیاز به یک غار تنهایی دارم.یاد خانه پدری می افتم.ان را سامان دادم که صومعه من باشد.تفرجگاه ادمهایی شده که روزی به خاطر تعمیرش سرزنشم کرده اند.اخر سر از قبرستان در می اورم.مردمان علاقه ای به گورستان ندارند.من روی زمین و هزاران مرده زیر پایم به خواب رفته است.کنار مزار بی نشان پدر می نشینم.تاب ایستادن ندارم.درد و رنج یادم می رود و رو به او می گویم"هزار افرین بر تو که مزار سردت مرحم دردم شده است.پس کی و کجا دنبالم می ایی?"و پدر حرفی نمی زند.من هم سکوت می کنم و سنگریزه های مزار را صاف می کنم.مکان و زمان یادم می رود.پارس سگها و رفت و امد ماشینهای سر خیابان برایم اهمیتی ندارد.من بن کوه نشسته ام پارس سگهای هار چه اهمیتی دارد.گوشی موبایلم پی در پی زنگ میخورد پاسخی نمی دهم.ساعتی بعد نقاب می زنم و راه خانه را در پیش می گیرم.نقاب می زنم که برای مردم کوچه و خیابان سیاهپوش مجهول باشم...

Espantan شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۸ 18:58
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان