زل
از صبح که بیدار شده بودم بعد از کارهای روزمره به دیوار هال تکیه زده و به روبه رو زل زده بودم.یک ساعت در همان حال زمان را به هدر داده بودم.گویی مرده ام و استخوان در بدن ندارم.در ذهنم به دنبال دلیل و رمز این بی حوصلگی بودم.عاقبت به این نتیجه رسیدم که راز در هورمونهاست.سالهاست که من هر وقت به زمان پریود و ساعت
بيولوژیک بدن نزدیک می شوم دل از زمین و زمان میبرم.دلم نمی خواهد با احدی حرف بزنم و کسی سکوت دلم را بشکند و سالهاست که کس حرمت این خودخواهی را ندیده و نشناخته الا پدر که او هم زندانی خاک است یا من چنین میپندارم.وقتی کارهای خانه و مسئوليتها روی هم انباشته شود فرصتی برای زل زدن بیهوده و استراحت بی نتیجه هم نمی ماند.من مثل ربات دست به كار مي شوم و همه چیز را نظم مي دهم تا ادمها به ساعتی زحمتم را به هدر دهند و رفع زحمت کنند و باز من میمانم و خود بیهوده ام و تکراری دیگر.من خسته می شوم و روزگار از این اجبار و تحمیل خسته نمی شود.از زل زدن و کار خانه که خسته شدم راه کوه و بیابان را در پیش گرفتم.دیدن دشت و دمن و شرشر اب هم ذره ای از حس خصمانه بیهوده زیستن را سامان نداد.من دوباره با همان حس قبل شبانه به خانه هاویشام برگشتم و دوباره در فرصتی مناسب نگاهم به گلهای قالی خیره ماند.