دلسوزی
شب از نیم گذشته است.او سرزده برا انجام کاری به اینجا امده.زنگ در که می زند با موهای پریشان به دنبال چادر میگردم.در را باز میکنم و تا او به در هال برسد چادری سرم میکنم.نگاه به هال می اندازم پر از برگه و کتاب است.من میانشان گم بوده ام و برای لحظه اي خود را یافته ام.مادر در بستر بیماری گوشه ای خوابیده است.او وارد می شود.بعد از احوال پرسی چیزی را که به دنبالش امده به دستش می دهم و بدرقه اش می کنم.در را که می بندد با خود می گویم"حتما در دل دلش برایم سوخته است."برای این خانه سوت و کور دلش سوخته است.برای تنهابی یک زن که شوهر دارد،فرزند دارد.نیمه شب است و تنها است.افکار پوچم را رها میکنم و دوباره میان کتابها گم می شوم."پدر چرا مردی?"و پدر جوابی نمی دهد