سلطان
از در كه بيرون مي روم براي لحظه اي نور چشمم را می زند.در دل می گویم با تعطیلی مدارس مثل خانم هاويشام بند خانه شده اي فقط همين مانده كه تمام پرده ها را پایین بکشی و جلوی نور را سد کنی.به فکرم اهمیتی نمی دهم و سوار ماشین می شوم.چشمم کم کم به نور عادت می کند و باز در دل از این اوضاع خود دلگیر می شوم.می گویم"سر خودت کلاه نگذار با زندانی ها تفاوت چندانی نداری."باز اهمیتی نمی دهم.اهمیت هم که بدهم چاره و راه فراری نمی یابم.بعد مثل بندگان قانع و صبور خدا را به خاطر نعمتهایش شکر نمی گویم.از او گله ها دارم و مهر سکوت بر لب زده ام .از دعا کردن ،نماز خواندن،روزه گرفتن و هر انچه که مرا به او وصل می کند در گریزم.درصد ایمان انسانها در سختی ها رو می شود در رفاه که همه خاصند.در گیر و دار افکارم به مقبره سلطان می رسم.دربش بسته است.در را باز می کنم .درخت گز داخل حیاط سه شاخه شده است.طوفان دو قسمتش را شکسته و یک قسمتش پابرجا است.تنه شکسته درخت تا رسیدن به در اصلی مقبره وادار به رکوعت می کند تا بتوانی از زیر تنه کلفتش رد شوی و به خانه سلطان برسی.خمیده از زیر تنه شکسته و نیمه جان درخت می گذرم و به در مقبره میرسم.سکوت مطلق حاکم است.روی سکوی کنار در می نشینم.جرات نمی کنم داخل شوم و خواب مردگان را به هم بزنم.فاتحه می خوانم و صلوات می فرستم.سکوت و ارامش خاصی حاکم است.دلم نمی خواهد که از جایم تکان بخورم اما صدای مردانی که به سوی مقبره می ایند وادار به حرکتم می کند.مردها لنگ سیاه پوشیده اند و موتورهایشان را لب چشمه سلطان پارک کرده اند.برایم عجیب است که چرا از این همه رنگ لنگهای روی سرشان سیاه است.انها دست و روی خود را می شویند.من از کنارشان عبور میکنم و سوار ماشین می شوم.خورشید رو به غروب است.وقتی تا مغرب نمانده است.دوباره به خانه هاویشام برمیگردم ...