اسپنتان

جولان

ملا که اذان صبح می گفت مردی که آنسوی کوچه خانه داشت.به طرف مسجد می شتافت.صدای باز شدن در خانه اش و گامهایی که شتابان به طرف مسجد برمی داشت از پشت دیوار شنیده می شد.گاه صدای اذان را نمی شنیدم و با شنیدن باز شدن در خانه اش متوجه می شدم که وقت نماز صبح است.چند ماهی ست که مرد همسایه مرده است.سرطان لایه به لایه بدن مرد نمازخوان را درنوردید و آخر جان به جان آفرین تسلیم کرد.او مرد و دیگر صدای گام هایی که به سوی مسجد برداشته می شد قطع شد.سپیده دم کوچه در سکوت مطلق فرو رفت و بعد از مدتی فراموش شد.انگار از اول وجود نداشته است.امروز به وقت اذان صبح وقتی روی جانماز ایستاده بودم که تند نماز بخوانم و قائله یک روز و شب شلوغ را ختم کنم.صدای باز شدن دری دیگر و گامهایی که شتابان به طرف مسجد می رفت یاد مرد نمازخوان را زنده کرد.همسایه جدید جوان است.برایم عجیب است که اهل مسجد و دعا و نیایش باشد.او دور شد و افکارم دست از سرش برداشت.در سالهای دور آن زمان که تازه از تربیت معلم آمده بودم و شور نماز و طاعت در دل داشتم دلم می خواست که من هم شتابان به سوی مسجد بروم.حس تارک دنیا شدنم بیش از همسن و سالهایم فعال بود.در من قدرتی بود که اگر می گذاشتند می توانستم شب تا صباح ذکر بگویم و بی حساب عبادت کنم.مادر به حکم مادر بودن آن همه شور و شوق را قلع و قمع کرد.گاه به سرم می زند و با خود می گویم"پرده های دنیا که برافتد او متوجه نادانی اش خواهد شد و آن موقع دیریست که دیر شده است"به دعای آخر نماز که رسیدم دوباره سکوت حاکم شده بود.فکر دیگر جولان نمی داد.حتی دوهزارها و موتوری ها هم در پس تعطیلی جمعه به خواب رفته اند.

Espantan جمعه ششم مهر ۱۳۹۷ 5:0
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان