اسپنتان

دست انداز

تا چشم کار میکرد جاده بود و تاریکی شب که نور چراغ ماشینها آن را روشن می کرد.تا مقصد بیش از دوساعت راه بود.در دل گفتم"این هم جاده ای که می دانی تا دو ساعت به آخرش نمی رسی. مثلا چه سرگرمی و زیبایی دارد؟"جواب سرزنشگر درون را ندادم.شاید با خود فکر می کردم که هر چه بگویم او از منطق خود پیروی می کند.ساعتی که گذشت خسته شدم.دیگر آهنگی که از ضبط پخش می شد جذاب نبود و چون طبل در سر صدا می کرد به منطق عقل رسیده بودم و دوست داشتم که جاده پر از خطر و دست انداز هر چه زودتر به مقصد برسد.به انتها برسد و من به امنیت خانه برسم.هر چند که می دانستم مستقیم به خانه نمی رسم و باید قبل از آن به خانه فامیلی نزدیک بروم و کلید خانه را تحویل بگیرم.این بار سفر چابهار خوش گذشته بود.به بازار که میرفتی قیمتها بیداد می کرد.ترجیح می دادی که زیر بار زور نروی و چیزی نخری.بعد از آن دیدن دریا تماشا داشت.تلاش بیهوده آب برای بلعیدن آدمهای محتاط.دریای شب ترسناک بود.پیوسته بیت شعری در گوشم طنین می انداخت"رسیدم من به دریایی که موجش آدمی خوار است. .."درگیر این بودم که آیا شاعر همین دریا را می گوید؟یا در بحر عرفان خود به دریاها رسیده است؟برادرزاده ام از اول تا آخر غزل را طوطی وار حفظ کرده بود و ممتد ابیاتش را می خواند.نمی دانم چرا؟اما دوست داشتم که دهانش را چسب بزنم تا دیگر نتواند سخن بگوید.بازار زنان برعکس دریا پر از کثافت بود.راننده ما چند زن را به حال خود رها کرده و خود پی کارش رفته بود.هیچوقت تنها با چند زن تنها به این بازار نیامده بودم.همیشه یک نگهبان مرد همراهم می بردم.دکاندار و شاگرد کنار پارچه های الوان مغازه روی صندلی لم داده بودند.با دیدن ما هیچ تکانی نخوردند.رو به همراهم گفتم"بیا به مغازه دیگر برویم"از مغازه دار بی خیال و خیره ترسیده بودم.از آنجا به دکان دیگر رفتیم.دوستم اصرار داشت که به تک تک دکانها سر بزند.دنبال رنگ خاصی از یک نخ بود.من انگار مرده باشم جلوی دهان و بینی ام را گرفته و مجسمه وار همراهش راه افتاده بودم.در دل می دانستم که با باز شدن مدرسه فاز جدیدی در زندگی من باز می شود که لباسهای الوان بلوچی کمتر به کارم می آید و باید فکر مانتو و شلوار معلمی باشم.تا یاد مدرسه می افتادم میلم به خرید نخ و کاموا و بدن استین بلوچی کم و کمتر می شد.به آخرین کوچه بازار زنها که رسیده بودیم من و همراهم هیچ خریدی نکرده بودیم.فقط لباسمان بوی بازار گرفته بود.مریم خندید و گفت"حالا با چه رویی به خانه برگردیم؟بگوییم چی خریدیم؟"گفتم"مردها از خدایشان است که چیزی نخریم"به خانه که برگشتیم همگی یکصدا گفتند"سه ساعت است که بازار رفته اید و دست خالی برگشته اید؟"گفتم"چیزی که می خواستیم پیدا نکردیم"نگفتم که اجناس گران و زنگ باز شدن مدرسه و از همه مهمتر زمستان سرد میل به خریدمان را کشته است.

Espantan شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۷ 1:49
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان