فرصت
لیست تماس های بی پاسخ را بررسی می کنم .مدیر مدرسه زنگ زده است.نمی دانم چرا دلم از اینکه او تماس گرفته می گیرد.سه ماه از شر مدرسه راحت بودم و این تماس یعنی اینکه تعطیلات رو به پایان است و دغدغه ی ذهنی جدیدی به مشاغل ذهن افزوده می شود و اولین چیز که بر ذهنم نقش می بندد روزهای سخت زمستان و ترک خانه ی گرم و نرم به قصد مدرسه سرد و یخبندان است.آنقدر که نگران آمدن زمستانم در شهری گرمسیری مضحک به نظر می رسد اما در طی سالهای خدمتم آنقدر سرد و یخ روزگار چشیده ام که ناخودآگاه ذهنم فقط به سوی هوای یخ می رود.تعداد سالهایی که باز باید اول مهر به مدرسه بروم شمارش می کنم و ناگریز آنها را می پذیرم و در همان لابلا یاد مرگ هم می افتم که شاید اصلا به آخرین سالهای معلمی نرسم.دیگر به بازخرید و بازنشستگی زودتر از موعد فکر نمی کنم گویی پذیرفته ام که تا آخر راه را ناچار باید بروم.شماره مدیر را با دلخوری می گیرم و او پاسخ می دهد.شاد و شنگول است.گاه فکر می کنم که او مثل فرفره است دایره وار دور خودش می چرخد و هر جا پره اش گیر می کند به من روی می آورد.او سخن می گوید و در میان حرفهایش بیش از چندین بار مرا عزیز خود خطاب می کند .من مثل او عزیزم گفتن را نیاموخته ام خشک و رسمی و آغشته به خنده ای مصنوعی با او سخن می گویم و دست آخر خداحافظی می کنم. روزهای تقویم را شمارش می کنم و در دل خدا را شکر می گویم که تا اول مهرماه هنوز یک ماه فرصت باقی است