اسپنتان

برمودا

شب بود و جاده زیر نور لامپها می درخشید.من طبق معمول آرزوی بیهوده داشتم.آرزوی رفتن و نرسیدن به انتهای جاده و برمودایی که دوهزارها را فرو می خورد.ماشین که از جاده به فرعی پیچید آرزوها هم پر کشید.من به متن زندگی یک زن خانه دار پرت شدم.زندگی معمولی یک زن بلوچ در آن وقت شب چه می تواند باشد¿شام،نماز،کتاب،ذکر و خواب و باز آغاز صبحی دیگر و تکراری دیگر که بستگی به موقعیت می تواند پس و پیش شود و اگر همسایه خوب،دوست خوب یا خواهر خوب داشته باشی شاید دنیا بر پاشنه ای دیگر بچرخد.از شانس خوب یا بدم هیچکدام اینها را نداشتم.وارد زندگی که شدم زنگ موبایل به صدا در آمد.عروس مرفه هان بی بی بود.نمی دانستم که او دیگر چه می خواهد.دلم می خواست رد پاسخ را بزنم و خود را خلاص کنم اما بالاخره که باید جوابش را می دادم.جواب دادم.از پشت تلفن معلوم بود که سرحال نیست. انگار تازه ار خواب بیدار شده بود.بعد از تعارف تیکه پاره کردن های بیهوده گفت"دلم می خواهد برای مدتی از اینجا بروم اما می دانی که کار شوهرم اینجاست.می ترسم که او را تنها بگذارم و بروم و شما بلوچها برایش زن دوم بگیرید."در دل گفتم"خدا را شکر که زن مطلقه یا دختر باکره نیستم که برای شوهر کچلت تور پهن کنم."و در جواب گفتم"فکر نکنم شوهرت زن دوم بگیرد ولی مرد است دیگر و مجردی زندگی کردن برای مردان متاهل سخت است."گفت"خودم هم می دانم .این را هم می دانم که دست آخر فقط زن و شوهر هستند که برای همدیگر می مانند و فرزندان هر کدام گرفتار زندگی خود می شوند اما دیگر نمی توانم زندگی در شهر بن بست شما را تحمل کنم."مانده بودم در جوابش چه بگویم سنگ وطن را بر سینه بزنم یا طرف او و درماندگی اش را بگیرم؟...

Espantan یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۷ 3:5
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان